تا سپیده

کفی بی عزا ان اکون لک عبدا، و کفی بی فخرا ان تکون لی ربا

تا سپیده

کفی بی عزا ان اکون لک عبدا، و کفی بی فخرا ان تکون لی ربا

تا سپیده

جاذبه خاک به ماندن میخواند و آن عهد باطنی به رفتن
عقل به ماندن میخواند و عشق به رفتن...
و این هردو را خداوند آفریده است تا وجود انسان را در آوارگی و حیرت میان عقل و عشق معنا کند

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳ ارديبهشت ۹۸، ۱۰:۲۰ - مجله اینترنتی چفچفک
    یا رب...
دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱۰ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

ماه رمضان اومده، سالگرد دکتر شریعتی هم اومده ،سالروز شهادت دکتر چمران هم هست امروز

سکوت صلاح نیست، ولی گفتن هم آسون نیست، چه بسا خیلی سخته

کجا گمان می بردم که از دست دادن توانایی از-خود-گفتن بشه آخر کارم؟ به همون قاعده ای که گمان نمی کردم که بی-تو-بودن آخر کارم باشه

حالا هرچی، بگذریم...

آنچه هر روز بیش از گذشته در میابم این است که، باید بیشتر بر خودم تمرکز کنم و اینقدر در دیگران دنبال ایراد نگردم

اما از آنجا که عوض کار کردن فقط حرف می زنم (و وقتی حرف چیزی رو بزنی، عمرا اگه اون کار رو انجام بدی!)، نمی توانم با خودم بنشینم و سنگامو با خودم وابکنم...

از معدود توانایی هایی که از دست ندادم، استغاثه کردن است (البته پیشرفتی هم نکرده ام، اما امیدوارم که همان زبان پر لکنت دعا که از گذشته دارم چاره ساز باشد)

به هر حال، باکین و دعاگویان، وقتی درد دل می کنند و حاجت می طلبند، به قابلیت قابل نظر ندارند، که انتم الفقرا و هو الغنی الحمید، بلکه فاعلیت فاعل را در چشم پر امید می بینند


بارالها

غیر از قصور و قساوت، ناسازی و شقاوت، جهل و گناه، مظروف ندارم

تلاشم، در جهت غیر شما (به سبب بی بصیرتی و ناآگاهی) مصروف شده

اندوخته ام ناچیز و سرگردانی ام بسیار است

اکنون که در تاریکی های هزارتوی قلبم درمانده ام، امید دارم پیش از کور شدن این گره، آن را باز کنم و سره از ناسره باز شناسم

امیدوارم تابستانی نیکو، پر از خلوت های دلنشین بسیار داشته باشم، و همنشینی های دلی

امیدوارم در پایان این ماه عزیز، اندوه نامحدودم محدود شود، و آن کارهای کوچک با تاثیر بسیار عادتم شود

خدای مهربانم

از تو به آبروی همه ی شهیدان عزیزت، می خواهم، که مرا ببخشی، و چنانم کنی، که از حصن امین پناه تو خارج نشوم دیگر

از تو می خواهم، به آن سختی که پیامبرت از دلسوزی بر هدایت ما می برد، که هدایت شده باشم

از سوزندگی قهرت و تلخی دوریت (هرچند که ناباور و کوتاه-فهم باشم) به دامان کرمت می آویزم

مرا باش، چنانم گردان که تو را باشم، و بی تو نمانم

سرگردانی هایم را پایان بخش

توفیق ده که کوتاهی هایم را جبران کنم

توفیق ده که تو را بشناسم و بشناسانم

توفیق ده که نظیر گذشته، نمانم و از خود به سمت تو به در آیم و تو را دریابم

و نظیر گذشته، در خانواده، تحصیل، عشق، زندگی، خودسازی و ... نباشم، و در مسیر پسند تو گام بردارم

شِِکَر شُکرت را در کام تشنه یمان بریز

جسورمان کن و قدرشناس، چمران های کوچکمان کن

آمین

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۹
الاحقر

به نظرم بالاخره یه کاری پیدا کردم که به خاطرش نرم جهنم

وقتی که نوار چسبو ول می کنی و سرش می چسبه و پیدا نمی شه

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۰۶
الاحقر
یا رب!
نظر تو برنگردد...
...
که یادم نرود هیچ وقت آنچه اتفاق افتاد
تا درمانش
۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۴۳
الاحقر
فال قسمته، از یه دستفروش می خواستم بخرم ولی نشد، بعد رو میز آشپزخونه یه فال بود!

این از فال ما:

دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد
که چو سرو پایبند است و چو لاله داغ دارد
سر ما فرونیاید به کمان ابروی کس
که درون گوشه گیران زجهان فراغ دارد (داغ دارم، پام هم بنده، گوشه گیر هم که هستم)

ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد
به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله
به ندیم شاه ماند که به کف ایاغ دارد (می شه ربطش داد..)

شب ظلمت بیابان به کجا توان رسیدن؟
مگر آنکه شمع رویت به رهم چراغ دارد
من و شمع صبحگاهی سزد ار بهم بگرییم
که بسوختیم و از ما بت ما فراغ دارد (انشاءالله همین جوری باشه که می فرمایند)

سزدم چه ابر بهمن که بر این چمن بگریم
طرب آشیان بلبل بنگر که زاغ دارد (این بیتش که کاملا سیاسیه!)

سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ
که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد

شعر جالبیه، وصف حال دقیقیه، کلا دم حافظ گرم، هرچند یک دهم خواندن تصادفی قرآن مطلب به آدم تحویل نمی ده

حالا جالبتر از خود شعر، تفسیر شعره! عینا نقل می کنم خدمتتون:

ای صاحب فال! دل سپرده ای داری، که از جهان تنها به تو اکتفا کرده است! و هیچ کس نمی تواند جای تو را در دل او پر کند! داغ عشق تو بر دل او خورده است. او بی تفاوت به بسیاری دیگر، تنها به تو، توجه می کند! و تنها تو را می خواهد! تو نیز باید توجه بیشتری به او بکنی! و سعی کنی در هر مسئله ای یار و همراه او باشی! و در مشکلات کمکش کنی! او را از راهنمایی ها و یاری های خود محروم مکن! که او سخت به تو نیازمند است!

فکر کنم تمام ضمایر اول شخص و دوم شخص در متن بالا باید با هم عوض شوند!! از شعر که اینجور بر میاد... دلم هم به این گواهی می ده... یعنی احتمال هر چیز دیگه ای (خصوصا اون مورد قبلی که ختم شد) خیلی ضعیفه، اونقدر که بعیده خواجه ی شیراز به خودش زحمت بده و این راه بکوبه بیاد تا به من در موردش تذکر بده

اما خب، خاصیت این کاغذ اینه که می تونه خیلی کاربردی واقع بشه، مثلا اگه بذارمش تو کیفش قایمکی، وقتی بخونه... آی از وقتی بخونه! :)

***

 حیــا از توصیه های دین و آموزه های روایی ما برای زندگی توام با آرامش و قرار گرفتن در مسیر سعادت و کامیابی است از این رو سفارشات متعددی درباره رعایت آن شده است.
امیرمومنان علی (ع) می فرمایند: «آنکس که شرم و حیایش کم باشد، اجتنابش از گناه کم خواهد بود.»
امام صادق (ع) فرموده اند: «حیا از ایمان و ایمان در بهشت است»
همان حضرت (ع) می فرمایند: «حیا و پاکدامنى و کند زبانى- نه کند دلى- از ایمان باشند.»
و نیز از ایشان است که: «هر کس کم رو باشد، کم دانش است (زیرا از پرسیدن شرم می کند و مشکلات علمیش حل نمی شود).»
رسول خدا (ص) فرمودند: «حیا دو گونه است: حیاء عقل و حیاء حماقت، حیاء عقل علم است و حیاء حماقت نادانى.»
امام باقر یا امام صادق علیهما السّلام فرموده اند: «حیا و ایمان در یک رشته و همدوشند، و چون یکى از آن دو رفت، دیگرى هم در پى آن رود.»
پیامبر اکرم (ص) می فرمایند: «وقتى در برادر(دینی) خود سه صفت دیدى به او امیدوار باش، حیا و امانتداری و راستگویی و اگر آنها را ندیدی به او امید نداشته باش.»
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۶
الاحقر

confusion

being messed up

disobedience


*

ذکر، یعنی یاد، یعنی یادآوری

نه لقلقه ی زبان

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۰۷:۰۹
الاحقر

یکی از مسائل مهمی که هرروز باهاش بیشتر روبرو می شم (و الان که تا امتحان فردا کمتر از 12 ساعت وقت دارم و هنوز صد صفحه مونده که نخوندم و یک "و" هم ازش بلد نیستم می خوام بنویسم!) اینه که:

چرا ماها همه اش داریم از بقیه ایراد می گیریم، عوض اینکه بر خودمون و ایرادهای خودمون تمرکز کنیم و اونا رو اصلاح کنیم؟

وقتهایی بیشتر توجه ام به این قضیه معطوف می شه که می بینم ایرادی که به بقیه می گیریم، توی خودم هست، چه بسا بسیار شدیدتر! (و این

اتفاق هر دفعه می افته بلا استثنا!) حالا کار ندارم به ایرادایی که دارم و تو بقیه نیس

این که روی ایرادای خودم تمرکز کنم، حتی باعث می شه حس بهتری داشته باشم و پیشرفت کنم (عوض این که همه اش نق بزنم!)

بیت: عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت تو برو خود را باش!

دیالوگ: ننویس، برو آب بکش

موضوع انشا: داستانی را که فردا سر جلسه می خواهید بنویسید همین الان بنویسید :دی

همین و دیگر هیچ و من برم درسم و بخونم و امید است که یه اتفاق خوبی فردا سر جلسه بیافته و نیافتم!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۱
الاحقر

به غایت مسرورم، به دلیل اینکه یکی از همراهان عزیزمان به سنت نبوی دست یاری به دست یاری داده و از هر مملکتی گریخته و به ممکلت سلطان عشق اندر آمده.


جشن عقدشان چهارشنبه شب برگزار شد، انقدر خوب که باورت نمی شود. خانواده ی بسیار محترم و بزرگوارشان ما را آنقدر مورد لطف قرار دادند که نزدیک بود از خجالت آب شویم. خلاصه مهماننوازی و مهربانی در نهایت حد ممکن.

خودشان هم (یعنی عروس و داماد) مثل الماس می درخشیدند. خدا محفوظشان بدارد.


کاشکی می شد عکسمان را منتشر کنم!


پ.ن: ببین اصلا مشخصه، آقاهه یه عاشقِ فارقه، رادیو در کرده که آلامشو تسکین بده، هر کی ندونه، هر کی نفهمه، من که می فهمم، تابلوئه اصلا! اصلش 11 و 15 و ئه، بقیه اش بازیه.


p.s: when will I finally become independent of comments? :)

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۴۱
الاحقر

او را همه به مثالهای پرت و پلایش می شناسند، و خندیدن های شاد و بی حدش


لطیفه ای که وسط صحبتش تعریف می کند، و اتفاقا پر از حکمت است:

یه روز یه مریدی میره پیش شیخش، می گه بهم بگو عشق چیه

شیخه می گه برو تو این جنگل، بلند ترین درختی رو که دیدی ببر و بیار، فقط شرطش اینه که بری جلو، حق نداری برگردی عقب

یارو می ره و می چرخه و اینا، بعدش که بر می گرده ازش می پرسه پس درختت کو؟ می گه همه اش فک می کردم جلوترم یه بلندتر هست اینه که هیچی نبریدم

می ره و فرداش میاد، از شیخ می پرسه شیخ بهم بگو ازدواج چیه؟

می گه بیا برو تو این نیزار، بلندترین نیی رو که دیدی ببر و بیار، حق نداری برگردی عقب، دست خالی هم برگردی دهنت سرویسه (اینجاش رو تغییر دادم از اونچه گوینده گفت)

یارو می ره و یه رب بعدش بر می گرده، یه نی هم تو دستش بوده، از می پرسه چی شد زود اومدی؟

می گه ترسیدم همین هم گیرم نیاد!!


به قول عمرانیم قارداش، حالا حکایت ماست

بیت: مرا در خانه سروی هست، از که کمتر است شمشاد خانه پرورو من؟!


بعدش هم ادامه می دهد: ببین دشت و فانوسو بی خیال شو، از همین دوروبرت شروع کن ببین چی می شه کم کم :) راس می گه والله

قبلترش هم گفته: بی تفاوت نشو، xاش تحت کنترل توئه، yاش نیست، همیشه هم همینجوریه، locally حل کن


حالا کارنداریم بعدش هم مارو تا خونه رسوند :)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۶
الاحقر

از راه می رسد، گرم و صمیمی است، صورتش بی نهایت مهربان است، عاشقش می شوی همان دم اول

از شانه هایش پیداست خستگی، ولی در نگاهش و صدایش فقط جوانی پیدا می کنی و بس


از زندانش که می گوید...:

بچه ها اگه این قصه قرار باشه یه خاصیت داشته باشه براتون اینه که هر آدمی یه سری نقاط قوت داره

من همیشه احساس می کردم تو هر شرایطی یه کاری از دستم برمی آید و هیچ وقت نیست که هیچ کاری نتونم بکنم

برای همین شروع کردم شعر گفتن...


***

و در آخر جمع بندی کند:

آدم زیاد ببینید

کنار کارکرده ها و قدیمی ها کار کنید

در تیمتان یک نفر مدیریت خوانده باشد


***

بعدش بنشینی ساز بزنی و کلی حال خودت و بقیه خوب شود....

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۴۶
الاحقر

روسری وا می کنی، خورشید عینک می زند!
دسته‌گل غش می کند؛ پروانه پشتک می زند!
کفش در می آوری، قالی علامت می دهد
جامه از تن می کنی، آیینه چشمک می زند!

هر کسی از ظنّ خود، در خانه یارت می شود
گاز آتش می خورد! یخچال برفک می زند!
میوه‌ها با پای خود تا پیش‌دستی می دوند
آن طرف کتری به پای خویش فندک می زند!

روبه‌رویم می نشینی، جشن برپا می شود
صندلی دف می نوازد؛ میز تنبک می زند!
درد دل‌ها از لبت تا گوشِ من صف می کشند
پیش از آن، چشمت به چشمِ من پیامک می زند!

عشقِ من! این روزها با اینکه درگیرِ تو‌ام
باز هم قلبم برای قبل‌ها لک می زند!
زندگی گرچه برای پر زدن می سازدش
عاقبت نخ را به پای بادبادک می زند!

عشق گاهی با پر قو صخره را می پرورد
گاه سنگین می شود؛ چکّش به میخک می زند
باز هم با بوسه‌ای راه تو را می بندم و
حرف آخر را همین لب‌های کوچک می زند!


***


اجتماع دو نقیضیم برای خودمان

پادشاهیم و کنیزیم برای خودمان

بر سر تخت، شما توی سر هم بزنید
ما که در چاه عزیزیم برای خودمان

گرگ رفته است از این بازی و ما خوش داریم
بی جهت هی بگریزیم برای خودمان

میزبانیم و کسی جز خودمان مهمان نیست
خانه داریم و تمیزیم برای خودمان

خودمان خواستگار خودمانیم چه خوب!
خودمان چای بریزیم برای خودمان

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۴
الاحقر