تا سپیده

کفی بی عزا ان اکون لک عبدا، و کفی بی فخرا ان تکون لی ربا

تا سپیده

کفی بی عزا ان اکون لک عبدا، و کفی بی فخرا ان تکون لی ربا

تا سپیده

جاذبه خاک به ماندن میخواند و آن عهد باطنی به رفتن
عقل به ماندن میخواند و عشق به رفتن...
و این هردو را خداوند آفریده است تا وجود انسان را در آوارگی و حیرت میان عقل و عشق معنا کند

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳ ارديبهشت ۹۸، ۱۰:۲۰ - مجله اینترنتی چفچفک
    یا رب...
دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۹ مطلب با موضوع «بایاگرافی» ثبت شده است

you, dear reader, should not read this post
*
she was the pillar of my life, held everything together, like a magnet
and when she was gone (in the most destructive way), everything fell apart, floating in the space further and further....
the question is why it was like this? well, it was like she was my god, … :) I had quite a faith in her, she was representing all I believed in and reaching her was … was … purpose of life! … and add perfectionism and all childhood in that age and all false thoughts to get what happened 
*
and all the bad behavior, lying, not caring of what was going on with me made everything just worth
*
you know just for the record
being with M was like relinquishing, loosening every border, breaking every limit. it was not about building sth, it was like creating in every moment, and if it was not perfect nothing could be done
he played quite a part in this interpretation of that relationship, that there are no limits but what you want. however, changing and trying many bad things,... yeah I did that

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۳۸
الاحقر

یک خوبی خیلی بزرگ رمضان عزیز تا الان، این بازتابهای شخصی است، چیزهایی یادم می آیند و به ذهنم می رسند غریب. مثل این:

من به خاطر حضور او، قطعن نباید در رسانا آن هم در یک پست بالا می ماندم. اما اگر او نبود، نمیدانم در آنجا می ماندم یا نه. چون کمبود اصلی سرجایش بود، حس بی عرضگی و کم ارتباطی و یه کاری کردن. ولی آن کله خری در قبول آن مسئولیت (البته الان اسمش را می گذارم کله خری، قبلن اسمش اوکی یا ضروری بود) بخاطر او ایجاد شد.

و اینکه باید اهم و مهم کرد. اولویت داد. یاد حرف دکتر آهنچی افتادم: A B C D E کن کارهاتو، به ترتیب اهمیت، و به این سوالها پاسخ بده: موثرترین کاری که از دستم بر می آید کدام است، مهمترین کار کدام است، چه کاری از دستم بر می آید. باید بگردم کاغذش را پیدا کنم.


و چیز ناراحت کننده، کم دعا خواندن و کم قرآن خواندن در این ماه است. یه کم ناراحتم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۰۵
الاحقر

ببینین من یه حرفایی رو باید بزنم، و امیدوارم بدون اینکه عصبانی بشین بشنوین

خب من رتبه ام خوب شد، و همه شروع کردن به باد کردن من، و خودمم باد شدم یه کم

و خب من همیشه احساس کمبود می کردم از اینکه هیچ کاری از دستم بر نمیاد، هی تو کار خونه یا معاشرت حس کمبود می کنم، هی با بقیه مقایسه میشم (نگین نمیشم یا نمی کنین!)

و میرم دنبال اینکه همه چی رو باهم داشته باشم، و این مسیر بن بسته و همه می دونن، فقط من نمی فهممش، چرا؟ چون این توقع بهم القا شده و هی تقویت شده که همه چی رو با هم داشته باش

و من آدمی هستم که کند تصمیم میگیرم، می گیرم ولی کند تصمیم می گیرم، و من سر ارشد اقتصاد تا بعد از کنکور بهش خوشبین بودم، ولی بعدش که باز پرسیدم دیدم به درد من نمیخوره، ولی شما انتظار دارین من دفعتن بتونم بگم چی می خوام، انگار بهم، یا بهتون وحی میشه! در حالی که این درگیری و ندونستن برای همه هست

و از اون طرف، یه جوری برخورد می کنین که موفقیت آدمی که برق شریف بخونه تضمین شده اس، تو هر زمینه ای! ولی بقیه بدبختای بیچاره ای هستن که آخرش هیچی نمیشن، و این باعث میشه من هی به چیزایی فکر کنم که کاملن خارج از کنترل منن! و هیچ کاری از دستم براشون بر نمیاد!

و من نمیفهمم چرا چوب میشه تو سرم، که دل ندادی به کار. چرا نمی فهمین این از صدتا فحش بدتره؟ مگه من برده ام؟ و فکر می کنین ندادم؟ وقتی هی میخونم و هی نمیفهمم، بازم ندادم؟ و خب چرا بقیه ی کارایی که کردم و نمی بینین؟ به اونا هم دل ندادم؟ بعد اونایی که دل دادن مگه کجان الان؟ غیر از اینه که کارمندای دوزاری شرکتها شدن؟ بدون خلاقیت و فکر، لنگ مرخصی و ترفیع؟ و تازه، بهتریناشون، همینایی که فکر می کنین همه باید مثه شون بشن، میگن باید ببینی با کارت یا درست حال می کنی یا نه، اگه نمی کنی فایده نداره، باسه چی اصرار می کنین پس؟

و یه جوری برخورد می کنین که انگار زندگی یه سری مدال افتخاره که باید اونا رو کسب کنی، بهترین رشته، بهترین معدل، بهترین درآمد.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۲۵
الاحقر

امروز یک تفکیک به یادم آمد، از سیر وقایع گذشته که ترتیبشان، و بعضن خودشان از یادم رفته

اول آن صحبتی پیش آمد که دیدم چقدر پشتم خالیست و چقدر طرف مرا قبول ندارد (که فکر می کردم هر کسی قبولم نداشته باشد او دارد) و مرا پریشان و بی انگیزه و بی ارزش و پوچ کرد

و بعدش آن حرفی زده شد که باعث آنفالو کردن گسترده و ... شد

مطمئن نیستم ترتیبش همین بود (و ای کاش دست کم ترتیب وقایع تابستان 93 ضبط میشد) ولی احتمالن همین بوده، اما مهم این تفکیک است، که اولی یک چیز بود و دومی یک چیز دیگر، اولی شوق ادامه دادن و به ثمر رساندن و پای کار ماندن را گرفت، و دومی کلن از زندگی ناامیدم کرد!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۱۳:۱۸
الاحقر

به یه نتیجه ی بخصوصی امروز رسیدم

ما ها یه سری کارهایی داریم تو زندگی که اینا بذر هویت ما هستند. هیچ ضمانتی هم غیر از خودمون ندارن و باید به هر ضرب و زوری هست انجامشون بدیم. و به موقع و خوب هم انجامشون بدیم. مثلن کارای شرکت الان اینجوری هستن برای من. یا یه سری کارهای شخصی ام هم.

همه ی کارهامون اینجوری نیستنا، بعضی هاشون. و اینا هستن که ما رو می سازن.


این کارا رو باید با قدرت و شدت و سرعت انجام داد، شبا نخوابید، روزا بیشتر کار کرد.

***

اگه کاری لازمه (حالا نمیدونم ضروریه یا فوری!) انجام بشه، انجام دادنشو بنداز جلو. اول صبح که پا میشی، وقتی تازه می رسی دانشگاه یا شرکت. عصر و شب که بشه، باز هم بنداز جلو ولی یه استراحتی بکنی قبلش اشکال نداره، کار غیر لازمی رو ننداز قبلش.

***

وقتی مدیر یه چیزی هستی، باید از همه بیشتر اون کار رو باور داشته باشی، که همه خودت وقتی کوبیده می شی و به همه چیز شک می کنی کم نیاری و بری جلو، و هم بتونی بقیه رو بکشونی کنار خودت و با خودت همراه کنی

واقعن؟ ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۳۲
الاحقر

دیشب علی رغم هشدارهای اکید اینجانب مادر عزیز اتاق بنده را طی خانه تکانی متحول کردند. و اتفاقا بیشترین تغییرات را در حساس ترین نقطه اعمال کردند، یعنی ترتیب کتابهای دم دست که حجم عظیمی دارند.

1. این اقدام واکنش شدید بنده را در پی داشت که منجر به رنجش خاطر شد.

2. خب من به شدت گفتم که به اتاق من کاری نداشته باشید! چرا باز بعد این همه اصرار من اینجوری کردن؟ چند فرضیه مطرحه:

الف) حرف منو قبول نمی کنن. نمی پذیرن. همین!

حسی که من می گیرم اینه که قبول نمی کنن حرف منو، نمی بینن که آیا اصلن من یه منطقی دارم پشت حرفم، یا صرفن دارم لجبازی می کنم. در نتیجه این اتفاق منو به این نقطه می رسونه که بگم منو نمی فهمن یا منو در نظر نمی گیرن کلن. و من رو به اینجا می رسونه که مبنای رابطه ام رو باهاشون بر "انتظارات حداقلی" بذارم، تلاش برای مفاهمه رو کنار بذارم و رویکرد خنثی ای در پیش بگیرم (راه حلی که هست اینه که دسته بندی رابطه را از "بده بستان" به "تعاون و تعامل" تغییر بدم، و بدن :| )

به نظرم دلایل کافی برای این کار دارم، چون خیلی سابقه داره که حرفم پذیرفته نشده باشه. خصوصن خصوصن خصوصن، اغلب واکنشهای خیلی خیلی شدیدی دیدم وقتی دلایلم رو گفتم. (راه حلی که وجود داره اینه که واکنشهای شدید رو از علتهای مخالفت جدا کنم)

ب) شاید در نوع بیان من چیزی بوده که اصرارم رو بی اثر کرده. لحنم بد بوده، علت کارم رو نگفتم، سابقه ی رابطه یه جوریه که نمی ذاره، یا حتی وقت کافی صرف این موضوع نکردم

مثلن در این مورد بخصوص باید می گفتم این کتابا چندین دسته ی مختلفن که هر کدومشون به علتی اونجان و ترتیبشون هم مهمه

اما خب متقابلن، من که نمی دونستم قصد تحول بنیادین در اتاقم رو کردن که! من فکر کردم (طبق قول خودشون) صرفن قراره پنجره ها رو تمیز کنن و اون کتابها هم کاری نداشت به پنجره. حال آنکه منظورشون از تمیز کردن پنجره، تمیز کردن کل اتاق بوده

قبلن هم پیش اومده که حرفهایی رو نصفه نیمه به من گفتن و توزیع این حرفهای نصفه نیمه در بین حرفهای کامل از یک توزیع تصادفی پیروی می کنه و هیچ قاعده ای نداره و برای همین برای من قابل تشخیص نیست تا واکنش درخور رو نشون بدم (واقعن قابل تشخیص نیست؟ آیا همه ی حرفها و پدیده ها جنبه های ظاهر و مخفی ندارن، و مخفی ها به مرور روشن می شن؟ پس فایده ی حرف چیه اگه قرار نیست یه چیز مخفی رو ظاهر کنه؟ من از کجا حدس بزنم منظور کی چیه؟)

از اونجایی که شفافیت در گفت و گو دوطرفه اس، من باید سمت خودم رو سفت کنم!

***

داشتم به این فکر می کردم چرا در دو پروژه ی مدیریتی ام، به نقطه ی انقطاع از جمعی رسیدم که باهم همراه بودیم. به نوعی کنار گذاشته شدم. فک کنم وجه شبه شون (علیرغم وجه تمایزهای بیشمار!) اینه که یه حرفهایی در یه نقطه ای زده نشد و تصمیماتی احساسی اتخاذ شد؛ بعلاوه این که با یه سری مشکلات عملیاتی برخوردهای احساسی شد (البته با توجه به "به خود گرفتن" های infp ها، ولی خب خیلی هجمه های عاطفی سنگینی بود امروز)

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۲۴
الاحقر

بنده اگه بخوام یک دستگاه فلسفی برای یافتن پاسخ بسازم، اصول موضوعه/بدیهیات اولی اش اینا اند:

1) انتخابم اشتباه بود => گریز از انتخاب اشتباه

2) اسلوبم اشتباه بود => (این البته اصل موضوعه نیست!)

٣) تشبه به دیگران مایه هیچ چیز نیست جز بازندگى

٤) هیچ کی شناخت از خودم کافى ندارد حتى خودم!

٥) تقصیر خودته، خصوصا تونسبتهاى اشتبات

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۵ ، ۲۰:۴۸
الاحقر

"مسئله، زیر سؤال بردن پارادایم هایی است که هیچ شکی بهشان نداری"

کنکور:

ماجرا را باید از روز کنکور روایت کرد. همیشه آن بعد از ظهر را هزار بار بالا و پایین کرده ام. خودم را متهم یافته و غرق در ندامت شده ام. نکند مشکل از آنجا شروع شد؟ هیچ وقت درست و حسابی عذر نخواستم و توبه نکردم. در سالهای گذشته اش فقط یک بار دیگر اینقدر عصبانی شده بودم و اتفاقا موضوعی مشابه در میان بود.

از در سالن که خارج شدیم هر کسی نظری می داد درباره ی امتحان و سوالهایش، من گفتم که دیفرانسیلش سخت بود و یک یا دو نفر دیگر (همین طور که از پله پایین می آمدیم، سکانس را دقیق یادمه!) گفتند که نه..، با "تمسخر". این تمسخر از جانب کسی که او را در حد خودم نمی یافتم آتشی ام کرد و تا مقصد اعصابم را خرد کرد. به ماشین آسیب زدم، عصبانی از آن بیرون جستم و مشغول تند راه رفتن در خیابانهای آن اطراف شدم. یادم هست که بابا با چشمانی خیس دنبالم می آمد و دستم را به زور گرفت تا آرامم کند.

تا الان به خاطر رفتار بد آن روز معذرت خواهی نکرده ام. فکر می کنم این رنجاندن آن روزی است که تا الان دامنم را گرفته و ولم نمی کند.

انتخاب رشته:

در بازه ی اعلام نتایج اولیه تا انتخاب رشته سرگردان دانشگاه ها بودم. شاید می دانستم باید از مدتها قبل به فکر این انتخاب می بودم، از آنجایی که معمولا خیلی کند تصمیم می گیرم و باید کاملا مطمئن بشوم. اما نشد. به دلیل "کمرویی" و بلد نبودن ارتباط گرفتن با بقیه ی آدمها. یا به دلیل این که در عرف همه در همان بازه ی یک هفته یا ده روز انتخابشان را می کنند و من توانایی مقابله با این عرف را نداشتم. عرفی که نماینده اش پدر و مادرم هستند و پایشان را روی گلویم گذاشته بودند و گذاشته اند...

در آن بازه سرگردان دانشگاه ها بودم. الان که نگاه می کنم سوال جدی ای نداشتم و فقط می چرخیدم. سوالهای کلیشه ای که همه می پرسند را می پرسیدم نه سوالهای خودم را (شاید فکر می کردم سوالهای کلیشه ای سوالهای خودم هستند یا باید باشند). شغل دارد؟ اپلای چطور؟ تقریبا هیچ حرفی نبود از سازگاری رشته با من یا من با رشته، یا محیط دانشگاه ها. یا سوالهای اساسی اصلن مطرح نبود، که دانشجویی چیست و چه نسبتی با بقیه ی زندگی دارد؟

شاید اهمیتی هم نداشت سوال پرسیدن. من "می دانستم"، و مهم تر از آن "عشق داشتم" که بایست معماری دانشگاه تهران بروم، به هنر علاقه داشتم، طراحی را دوست داشتم، موضوعاتش برایم جالب بودند. اما فشار رتبه، "ترس از تلف شدن" (چه ترس موهومی!) و ... باعث شد انتخاب اولم (که با رتبه ی من قطعا رشته ی تحصیلی ام می شد) چیز دیگری بشود.

مسِئله ی دیگر، این بود که می خواستم کار "فوق برنامه" بکنم. چون آدم "بی دست و پایی" بودم، در جمع ها ساکت و گوشه گیر بودم، حقم را نمی توانستم بگیرم، برای مراجعه به یک نفر هزار بار روبروی محل کارش قدمرو می کردم و آخر نمی رفتم که حرفم را بزنم، مهارتهای یدی نداشتم و همیشه عقب می نشستم. (فکر می کردم که فوق برنامه کردن آدم را دست و پا دار می کند، و حالا بعد از پنج سال دانسته ام که آدمهای دست و پادار سراغ فوق برنامه می روند! فشاری که این کشف بدیهی به ذهنم می آورد واقعا عذاب آور است.)

معماری+دانشگاه تهران برای من تجمیع علاقه و دست و پا دار شدن بود. و بخش عظیمی از دومی هم قرار بود در همان معماری خواندن حاصل بشود. (این گزاره می تواند زیر سوال برود، چه از نظر صحت چه از نظر میزان اثرپذیری دانشجو از رشته و محیط و ... . اما مطمئنا اثر تحصیل معماری در دست و پا دار شدن از اغلب رشته های مهندسی بیشتر است) اما حالا که از علاقه ام باز مانده بودم و راهی برای برگشت من به عقب وجود نداشت، "تصمیم" گرفتم کمبودهایم را جبران کنم. "دست و پا دار شدن" باشد برای کارهای فوق برنامه، و هنرمند شدن باشد در پیگیری شخصی مقوله های مورد نظر. غافل از اینکه اولا وجود آدم با چندهدفی آخر به گم هدفی کشیده می شود، دوما شریف و خصوصا برقش جایی نیست که بشود سه کار را همزمان با هم در آن پیش برد (به دو تایش واقعا شک دارم).

یادآوری می کنم، که اساسا موضوع شناخت محیط شریف و رشته ی برق از نزدیک نبود به امید اصلاح تصمیم اشتباه. بلکه موضوع، بازماندن از علاقه ی اصلی و پرداختن به فرعیات در ظاهر مرتبط در حد مرگ بود، و این تصمیمی گرفته شده بود. پس این توقع که "تو که رفتی و دیدی دوست نداشتی، چرا موندی؟" در آن زمان (و زمانهای بعدش تا الان!) اساسا صحیح نیست. فشاری که روی من وجود داشت این بود که بر برق باقی بمان حتی اگر بمیری چون می توانی در حاشیه اش (یک حاشیه ی مهمتر از متن!) به علائقت بپردازی، نه اینکه تصمیمت را متناسب با شناختت/علاقه ات بگیر. قدرت شناخت و درستی علاقه ی من زیر سوال بود و من این زیر سوال رفتن را پذیرفته بودم با تن دادن به مسیری که مسیر من نبود و گرفتن "تصمیم" ادامه دادن حتی با مرگ. تا مدتها هم فکر می کردم می شود که ماند و در حاشیه بقیه ی چیزها را حاصل کرد...

باز هم باید تاکید کنم، همه ی اینها یک حرف بیشتر نیست: توجه نکردن به خواسته ی اصلی و دل سپردن به چیزهای فرعی، مثل موشهای کوچک طاعون زده. عاقبت از خامی خود سوخته رهروی کبک نیاموخته.

در کنار اینها، مساله ی دیگری هم هست: آدم در تغییر خیلی وقتها نگاهش به دیگران است، دنبال آن چیزی است که دیگران دارند و آن را عامل خوشی و سعادت می پندارد. من هم. افتادم به کپی کردن چیزهای جالب دیگران در خودم. چیزی که اوائل دوزش کمِ کم بود و اواخر رسید به دوز خیلی خیلی بالا... شرح مفصلش در قسمتهای بعدی مشهود است.

شروع دانشگاه:

شروع دانشگاه برای همه یک اتفاق هیجان انگیز... نه، شگفتی آور است. همه ی جنبه هایش تازه است. من علاقه ی اصلی را پشت سر گذاشته، دنبال علاقه های فرعی افتاده، فلذا سرم به سرگرمی های دانشجویی خوش شد، و این خوشی ماند تا ... الان. خوشی که چه عرض کنم، ناخوشی. ناخوشی اصیل! اصل کاری را (که هنوز نمی دانم چی است و بدتر آنکه امید هم به دانستنش تقریبا ندارم مگر با دستگیری بعضیها) ول کرده بودم اندکی و تدریجا بسیاری (لا بلاء کالاستدراج!) و چسبیده بودم به ... بقیه ی چیزها.

عجیب ترین چیز دانشگاه هنوز برایم تمایز جوش با مدرسه است. آنجا جو کنترل شده بود. اینجا حتی اصرار دارند جو کنترل ناپذیر بماند! نمی توانم بفهمم چرا و چه جوری دو موجود ناسازگار بدون وجود مدیریت واحد و کارآمد اختیارا سازگار می شوند.

اوائل سال اردو معارفه رفتیم. آنجا اولین برخورد جدی دانشگاه با جنس مخالف پیش آمد. یک سال بالایی بود که می گفت تو دانشگاه 5 چیز را امتحان کنید و یکی اش عشق بود... :) بقیه حرفش یادم نیست. یکی دیگر هم بود که گفت کاری که دوست دارید را بکنید، نگذارید حسرتش بماند.

سال اول درگیری زیاد بود. نساختن با محیط جدید و شکل جدید درس خواندن (که آخر سر هم درست نشد!)، مسئله ی برخورد با جنس مخالف (رفتیم پیش دکتر اسدی، و یکی دو نفر دیگر، مضمونا گفت کلا بابش را ببندید. آنها که گوش کردند، دارند خواستگاری می روند و من ... فکر می کردم این می شود باب شناخت، باب عشق، باب تجربه های سودمند و یادگرفتن همزیستی، یا شاید هم صرفا دلم می خواست با دخترها بگردم، خوش می گذشت. به قول دکتر وثوقی، دخترها باهاشان بیشتر خوش می گذرد تا پسرها، جالبند برای ما!)، یکبار یکی از جلسات کتابخوانی را صرفا بخاطر بودن کنار یک دختری رفتم. البته بعضا نتایج مفیدی هم حاصل شد. مثل این که چقدر خلقیات آدمها می تواند حتی بر نگاه تو به قیافه شان هم تاثیر بگذارد. کم نبودند کسانی که، مثلا بشود گفت قیافه ی دلنشینی نداشتند، ولی چقدر اخلاقشون خوب بود و این باعث میشد حتی از دیدنشان هم لذت ببری. و البته برعکس ... :)

چند باری هم دوباره رفتم دانشگاه تهران پیش استاد و دانشجوی معماری از دوستان، عمدتا در همین سال اول. افاقه نکرد. یکی از دلایلش این بود که راهش معلوم نبود که باید چه کار کرد برای تغییر رشته: یعنی حلقه ی امن آدمهای دوروبر نمی دانستند و برای دانستنش باید می رفتم سراغ کسانی که نمیشناختم و من هم که تعطیل در اعتماد کردن و حرف زدن. حالا کار نداریم که این حلقه ی امن هیچ کدامشان این راه را "توصیه" نمی کردند و می گفتند هوایی است در سر و می گذرد و پس پول چی و ... ناخودآگاه فردی و جمعی شان کمر بسته بود که نگذارد من بروم پی علاقه ام. حالا که علاقه مضمحل شده کجایند؟ دومی و مهمترش این بود که باید "اطمینان" حاصل می شد از این تغییر و علاقه ی بیشتر اصلن چیز مطمئن و دهانبندی نبود که به بقیه عرضه کنی و بپذیرند. حتی استعداد بیشتر (که بعدها ثابت شد) هم مطمئن نبود. ایراد از من شاید باشد، حسهایم درست اند در مورد این چیزها ولی چون نمیتوانم بیانشان کنم و بقیه را قانع کنم اینجوری می شود. بقیه هم نمیفهمند که دیگران به حسهایشان احترام می گذارند نه قانع کننده بودن دلایلشان.

کم کم پایم به رسانا کشیده شد، که سوای کار فوق برنامه ارتباط با دخترها هم درش اهمیت داشت. اولین بار جشن عید بود که کمی فیلمبرداری کردم و چه کار مزخرفی هم شد آخرش :)) و آنجا یک متن هم نوشتم، که آخرش فکر کنم چاپ نشد. و برای همکاری در یک اردو هم ازمن دعوت شد که نرفتم بالطبع چون اردوها برای بی اهمیت بود، غلط بودند به نظرم. البته بعدا به شوق کار فرهنگی و دسته جمعی و نوشتن پاگذاشتم درشان. و یک نشریه ی بارقه در آمد که پدر همین نشریه ی خودمان(خودم:)) بود. و البته مسئول افطاری شدم. قبلش با اشکان، این موجود نازنین، صحبت کردم. چقدر نگران پولش بودم و ارتباط با دخترها و بازی با ورق و ... بعد از افطاری بود که فهمیدم  یادش بخیر :)) دارم تند می گویم که بگذرم و به چیزهای اصلی تر برسم. مثل عاشق شدن به یک نفر.

بدی اش این بود که با کسی نمی توانستم صحبت کنم در مورد موضوع برخورد با دختر، متشرعین که می گفتند بابش بسته است و منم که ظاهر الصلاح بودم نمیتوانستم بروم پیششان و سفره باز کنم که پس ازدواج چی. غیر متشرعین هم که بحث صرفا سر چیزهای زشت بود. از ترس بند به آب دادن هم با دوستان چیزی نمی گفتم، و بعضیهاشان هم بخاطر این که خودم را بالاتر می دانستم! چه راه دیگری بود؟

سر چی بود که پیششان نشستم یادم نیست، دو نفر بودند. بعد از اینکه جدا شدیم (و نمیخواستم شماره تلفنم را بدهم و دادم!) با خودم گفتم اگر قرار باشد یکیشان را بخواهم این یکی است خب چون چهره اش دلنشین تر است. بعد ها که کمی شناختمش فکر کردم چه دختر خوبی از قضا! و این شد که دامن از کف برفت. سر سوتی ای که در افطاری داد برایش شعر گفتم. و یکی دوبار دیگر هم. یکی اش در پارتی کلاب باید باشد هنوز، اگر گندی که بلاگفا زد نسوزانده باشدش (البته مجموعا اتفاق مبارکی بود). خیلی ارتباطی نبود. سر اردوی تابستان و اردوی بعدی اش یک مقدار بیشتر شد. صحنه ای که پایش را در رود کرد یادم هست.. و این که با پاچه ی بالازده نصف روز دم چشمش بودم. احتمالا با خودم کلنجارها رفته ام. در پذیرفتن مسئولیت منفی یک. که خودم را خُلَّص کنم از این علاقه و بعد تصمیم بگیرم و اتفاقا آنجایی که فکر می کردم نیتم خالص است و توانایی ام می کِشد خودم را گول زده ام. چون بعدا آشکار شد که چه اشتباهی بود این کار. اشکان می گفت که بچسب به بارقه ات با این دیدگاهی که داری و شاید منفی یکی دیگر شد و من که دنبال پذیرش دیگران بودم (چه به خاطر خودشان و چه به خاطر او، که تایید دسته جمعی تایید او هم بود انگار، به خیال خام من!) آخر سر گفتم جفتش و جفتش هیچی نشد ... اینها مفصلش باشد در ماجراهای سال دوم

و یکبار هم به خاطر زنگ زدن گوشی ام سر کلاس جریمه شدم و شیرینی دادم

افطاری:

سر افطاری عملا با اشکان بستم که رای بیاورم! و یادم است که جلسه نگذاشتم برایش و خودم تکی پیش بردم کارها را. و به زور علیرضا را پای کار کشیدم :) و با مهدی رفتیم انباری منفی یک را زیر و رو کردیم. و یک روزش هم مریض شدم. و اینکه وقتی یکی از دخترها به اسم صدایم کرد چه لبخند ملیحی زدم! اشکان مجموعا راضی بود. و ریسه آوردیم با حامد. و ریسه ها را هم نزدیم. بچه ها را گله ای جمع کردم روز افطاری و یکی دو ساعت قبلش همه چیز را تخس کردم. انداختنم توی حوض برای آیتم و چه حالی داد!! عالی بود. خانه ی رضا اینها نماز خوندم. چه ترافیک سگی ای بود. کار برای خودمان فقط توزیع بود، سبزی ها را هم شسته گرفتم! و بعدش به خودم گفتم که بعد از این تجربه ی اجرایی موفق تنهایی چیز قیاس پذیر باهاش دبیری رساناست و تیر کردم برای دبیری...

شورای دوره:

اما لایه ی زیرین همه ی اینها شورای دوره بود که بعد از کلی کشمکش شدم عضوش. و از یک حالت خوب رسید به یک حالت افتضاح ...

*اختلاف من و رضا سر شرعیات است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۵ ، ۲۱:۴۸
الاحقر

عهد میکنم اینجا شرح کاملى از وقایع دانشگاه بنویسم

به محض ترمیم لپتاپ ترکیده

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۵ ، ۰۰:۱۱
الاحقر