تا سپیده

کفی بی عزا ان اکون لک عبدا، و کفی بی فخرا ان تکون لی ربا

تا سپیده

کفی بی عزا ان اکون لک عبدا، و کفی بی فخرا ان تکون لی ربا

تا سپیده

جاذبه خاک به ماندن میخواند و آن عهد باطنی به رفتن
عقل به ماندن میخواند و عشق به رفتن...
و این هردو را خداوند آفریده است تا وجود انسان را در آوارگی و حیرت میان عقل و عشق معنا کند

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳ ارديبهشت ۹۸، ۱۰:۲۰ - مجله اینترنتی چفچفک
    یا رب...
دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

مرد یعنی

پنجشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۸، ۱۲:۴۲ ق.ظ

نوشته های "مرد یعنی" از وبلاگ آقای کوچک

حالا چرا اینها؟ از یک توصیه ی قدیمی تاریخ‌مصرف‌گذشته. و بقیه ی چراهای بی پاسخ

 

مرد یعنی سایه

 

هفدهمین سحر رمضان ۱۴۳۱ هجری قمری است. باخودم فکر میکنم، دست تقدیر را چه کسی خوانده؟ چه کسی میداند فردا چه خواهد شد؟ چقدر حرف دارم برای وقتی که تو بالغ مرد و جا افتاده فردی شدی. چه میدانم که آن روز مجال گفتن باشد یا نه؟ آن روز نخواهی گفت پدر، چرا هرچه نوشتی شرح گذشته بود؟ چرا هیچ حرفی از آینده نیست؟

هرچه در خودم پیچیدم، دیدم اگر بپرسی جوابی نیست. خواستم برایت بگویم، علی، همه حرف من به تو برای فرداها و برای فردا زاده های تو این است که «مرد باش»! بعد دیدم چه واژه غریبی است این «مرد». از زمانی غریب شده است که «مرد» و نـ َر» یک معنا پیدا کرده و آنگاه گاو و اسب هم مرد می شوند چه بسا مرد تر! پس دیدم این کلام، کامل نیست الا اینکه مرد را توصیف کنم.

علی پدر تو یک عامی است. یک آدم ِ معمولی. زبان اهل علم و خواص، زبان من نیست. به زبان دیگران صحبت کردن هم جان حرف را قربانی می کند. روزی اگر تو از اهل علم و خواص شدی که انشالله خواهی شد، نصایح آنها به جای خود اما کلام عامیانه من هم به یادگار بماند. اینها که مینویسم برای تو وصیت است و برای من مصیبت. وصیت از آن جهت که یعنی من نتوانستم و نکردم اما تو بخواه و بکن و مصیبت به آن سبب که فردا روزی که بساط زندگی ام از روی زمین به زیر زمین و از فراز خاک با فرود خاک رود همین ها را مقابل میگذارند و می گویند «میدانستی و نکردی؟» پس عجب باخت بزرگی است که هم از نامردی خود بسوزم هم از نامردی ِ تو!!

 

اول – سایه ات بلند باشد

علی، مرد باید سایه داشته باشد. هرچه مردتر، سایه اش بلند تر. سایه برخی، حتی اهل خانواده و مادر و پدرشان را هم در بر نمیگیرد. سایه برخی به قد یک قوم است؛ سایه برخی به قد یک محل؛ سایه برخی به قد یک کشور؛ سایه برخی به قد یک عصر و قرن؛ سایه برخی حتی به جهان قبل و بعد از مرگ هم می رسد.

سایه یعنی خیر، سایه یعنی امان. مرد سایه دار آنی است که هر کس به سایه اش می رسد یک نفس راحت بکشد. آن مردی که همه در کنارش به رعشه و ترس و بی تابی برسند، مردی نیست، گرگی است! آن مردی که پای در هر مجلسی که میگذارد مردم خفه و در لرز باشند که باز این آمد، جذبه نیست، تیزی دندان است.

سایه یعنی در زیر آفتاب شدائد و سختی های زندگی یک مجال ِ خنک که داغ از دل مردم بردارد. مردم درد دار، مردم بدهکار، مردم گناهکار ؛ خلاصه هرکه از هرچه در چنگ است حتی اگر از سایه تو دست خالی می رود، لااقل لحظاتی را خنک باشد.

مقابل سایه، آتش است. نامردی یعنی زبانه کشیدن و مردم را سوختن. زبانه و شعله هرکسی نیز میزانی دارد. خانواده، قوم، محل، کشور، عالم…

بگذار همه بگویند سایه علی، بلند است. سایه را طمع کوتاه میکند. بخل کوتاه میکند. توقع کوتاه میکند. خیرات معامله ای کوتاه می کند. خیر معامله گر، همیشه «داد و ستد»ی است. یعنی میدهد که بستاند، اجابت می کند که اجابتش کنند. «سلام» که می کند، اسیر «علیک» است. یکبار که علیک نگیرد، سلامش سرد می شود. دوبار که علیک نگیرد، سلامش طرد می شود. به دردمند و مظلوم که رسیدی، شانه بالا ننداز که: «به من چه!». به من چه یعنی برای من چه سود، یعنی خیر معامله ای!

اما مرد ِ سایه دار، مثل درخت سربلند است. داغ آفتاب را به خودش می گیرد، خنکای سایه را به زیردستش می رساند.

حکم سایه، حکم باران است، بر پست و بلند، یکپارچه می بارد. از خاک سرد بوی نا بلند می کند. سنگ خاکستری را رنگ میدهد. دست ِ حاجتش هم جلوی خاک دراز نیست. نه از قله تمنا دارد نه از خاک قعر دره. سایه، ثمر دارد، مثل باران. بگذار در سایه ات سبز شوند.

 

لینک:  http://web.archive.org/web/20101125004647/http://little-sir.ir/blog/?p=567

 

 

 

مرد و شب

 

 

علی جان، من این خط ها را در جوانی ام مینویسم، برای جوانی ات. تا مبادا روزی با خود و در گفتگوهای ذهنی و توجیه گری های خلوتی بگویی، پدرم جوانی اش را کرد و به پیری، نصیحت گوی ِ جوانی ِ من شد. نه! این نوشته ها، از جانب پیر سالخورده ای که دست از عیش دنیا شسته و در کنج عزلت به استقبال مرگ نشسته نیست بلکه یادگارهای جوانی است که برای جوانی ِ فرزند ِ نوزادش می نویسد. یادگار از روزگاری است که دنیا با تمام شهواتش صبح تا شب روبرویش رقاصی میکند. این سطرها، شرح آرزوی ِ پدری است که برای فرزندش ارثی ندارد الا آنکه دوست می دارد پسرش «مرد باشد»! و اما از قاموس مردی، یکی سایه بود و امشب برایت از دومی مینویسم.

علی! مرد باید «شب» داشته باشد. حکایت ِ شب، مفصل است و من از اینهمه تنها مختصری را میدانم و از این مختصر تنها کمی گفتنی است و از این کم، خدا داند که چقدر را باور کنی و چقدر را عمل. اما شب و روز، چیزی ماورای گردش زمین به گرد خود و اوصاف جغرافیایی است. بلکه اینها همه انگشت اشاره ای است که سویی اشاره دارد و هزار عجب که ما مردمان بجای نگاه به آن«سو»، عمرمان را در تجزیه و تحلیل ِ سر انگشت سپری کرده ایم. خلاصه کردن روز و شب به کیفیات و اوصاف جغرافیایی همان گم شدن در سر انگشست است.

من نفهمیدم چرا قرآن در «لیل» نازل شد. چرا معراج پیامبر در «لیل» بود. چرا خداوند با موسی، چهل شب قرار گذاشت و نه چهل روز. چرا حتی خداوند در آن زمان که از اهل کتاب می رنجد، حساب اهل شب را جدا میکند. چرا خداوند هنگام خواب ِ شب، سخن از ستاندن روح مانند مرگ می کند و در روز و خواب ِ آن چنین سخنی نیست. چرا فرشتگان ،شب را موعد رهایی لوط از عذاب معرفی میکنند. چرا یونس در تاریکی خدا را قسم میدهد و مقبول می افتد و…

اینها تمام آن ندانسته هایی است که امیدوارم روزی تو بدانی و برای فرزندت از رازهای شب بنویسی. اما من در جست و خیز عامیانه خودم آنقدر دانستم که شب، پیمانه ای است که وزن هر کس را تعیین می کند. هر کدام از ما، همانی هستیم که شب هستیم.

آنها که خوابند، خوابند. آنها که بیدارند، بیدارند. آنها که محتاجند، در کارند. آنها که عیاشند، در عیش. آنها که عاشقند، در آتش. آنها که مکارند، در کمین و… خلاصه هرکس به اندازه شب ِ خود «هست». برخلاف روز که ظاهر و نمایش است، شب فرصتی برای تماشای ِ زیر پوست است.

علی جان، مرد باید شب داشته باشد. تکلیف من این نیست که بگویم شب داشتن یعنی چه. هرکس باید خودش به «مشق ِ شب» خود برسد. در بساط روز، هیچ کس جای فرزندش مشق نمی نویسد چه رسد به بساط شب! تکلیف من تنها اشاره است و سرمشق. میخواهی هر شب، چند دقیقه ای آسمان را نگاه کن. میخواهی چند ثانیه قبل از خواب با خودت فکر کن، این پدر ِ تو در جوانی مگر دیوانه بود که شبی را نشست و برای تو از شب نوشت. میخواهی شب، چند لحظه دستت را زیر سرت بگذار و سقف را نگاه کن و با خودت بگو، اگر سقف دنیای ِ من همین باشد، چقدر کوتاه است. هرچه میخواهی اما «شب داشته باش»! مرد باید شب داشته باشد. مرد، به اندازه شبش مرد است…

 

لینک:  http://web.archive.org/web/20101125003547/http://little-sir.ir/blog/?p=679

پ.ن: حالا اصلن این متن یعنی چی؟ فکر کنم یعنی رازآلودگی. مخفیاتی که هستند و نیستند. نمیتونیم کنترل کنیم یا نمیشه کنترل کنیم. یعنی بساط زندگی بزرگتر است از بساط شب.

 

 

 

مرد است و کتمان

 

خنده را حجاب کردیم بر سر اشک، تا چشم نامحرم باز نشود بر زخم بی مرهم ما. درد بود و داد نکردیم، تا بی دود سپری شود ایام سوختن. نفس در سینه حبس کردیم تا بوی سوخته، حاشا نکند احوال جگری را در غم نفسی.

گویی که صاحب پر عطوفت ما چون چوپانی که گله را داغ می زند تا گم نشود در روز بلوا، ما را به داغ نشان کرده است. فردای محشر سینه باز میکنم و داغ نشان میدهم که بدانند صاحب دارد این حیوان! و اما پسرجان، این سطرها، سوغات سفری غریب است که پدری به بهانه پسری رفت و به بهای گران برای پسری خرید…

حالا که دقایق پایانی از نیمه شب چهارم محرم یکهزار و چهارصد و سی دو است به وصیت یا نصیحت مینویسم که بدانی؛ علی جان؛ این سطرهایی که برای تو به میراث میگذارم، حاصل یک ذهن زنده زا نیست که هرچه بر سرش افتاده بر زبانش جاری شده! حاشا و کلا. من این حرفها را روزها و بلکه هفته ها و گاه سالها آبستن بودم. گاهی میگویم مبادا سختی نوشتنش را با ساده انگاری در خواندنش ناسپاسی کنی. که عجب خسارتی است! و من به عمد لفظها را سخت به خدمت میگیرم که تو هیچ از اینها نفهمی تا وقتی که وقت فهم باشد…

میدانی علی؟ بزرگترین نگرانی ام آن است که تو این حرفها را زمانی خواهی فهمید که به سن و سال من رسیده باشی و آن روز خیلی دیر است. تو قبل از آنکه با «گفتار» و کلام من تربیت شوی، پای «کردار» من تربیت خواهی شد. تو سواد خواندن و نوشتن را چند سال بعد خواهی آموخت اما رفتار مرا از همین امروز تقلید میکنی و فاصله میان حرف تا عمل همان پرتگاهی است که تمام موعظه گران، مخاطبان خود را به آن می اندازند. من باید این حرفها را عمل کنم، که آنگاه تو یادخواهی گرفت حتی اگر ننویسم. و ای وای اگر بخوانی و ببینی پدرت، حرافی بی عمل بود.

آقای ِ کوچکم؛ تو چاره ای نداری جز آنکه مرد بزرگی باشی. این احمقانه است که باور کنیم، خدا ترا از آستانه مرگ باز گرداند برای هیچ! پیدا کن که برای چه آمدی، برای چه برگشتی، کدام بار بر زمین مانده ای را باید برداری. من در بدرقه این راه بلند، حرفی جز تاکید به مردانه زیستن ندارم. از سایه گفتم، و از شب و حالا…

علی … علی … علی … هرچیز را در این عالم پیمانه ای است. کلام لاطائل و باطل به خدای عادل منتسب نمی شود. آن وقت که خدا میگوید همه چیز را وزن می کند، یعنی وزن می کند و وزن را به میزان و سنگ و پیمانه می سنجند. پس باید استنباط کنیم که همه چیز «پیمانه ای» برای وزن شدن دارد. خواستم بگویم مرد مانند طلایی است که با صبر عیار می گیرد، دیدم این حرفها برای تو میراث نمی شود. تو از این حرفها زیاد خواهی شنید، من باید به دست تو «پیمانه» بدهم. خواستم بگویم پیمانه صبر، «سکوت» است؛ دیدم هست اما صحبت من با تو ماورای زبان به دندان گرفتن است.

علی، مرد باید کتوم باشد! کتمان یعنی خفا، مرد باید خفا داشته باشد. حکایت کتمان آنقدر پیچیده است که از آن جز به اشاره نمی توان گفت چراکه کتمان اگر قابل تشریح باشد که کتمان نیست. بر همین قاعده است که خدا، بندگان خاصش را مخفی نگاه میدارد و حتی تعجب نکن اگر بگویم: بعید نمیدانم که بندگان خاص خدا حتی از خودشان هم پنهان باشند! یعنی خدا او را از خودش هم مستور می دارد که نداند در چه مقامی ایستاده…

صحبت را ساده کنم، علی جان… مرد باید اندرونی و بیرونی داشته باشد. نمی گویم بیرونت را خلاف درون کن که امر به تزویر و ریا باشد! اصلا و ابدا… بلکه میگویم تمام باطن را نباید ظاهر کرد. مانند دریا باش، ببخش، به همه ببخش اما به هرکس به سطحی. سهم بعضی، شن بازی لب ساحل است و سهم بعضی آفتاب لب دریا؛ بعضی تن به آب می زنند و بعضی شناگرند و کمی غواص که به قعر مهمان می شوند. مرد، برهوت نیست که سهم همه ریگ و خار باشد و بس.

میخواهم بگویم حتی محرم ترین محارم، بر تمام ِ یک مرد محرم نیستند. تمام  ِ تو، یک محرم دارد و بس. اگر زمانی رسید که کوله «راز»ت خالی بود و هرچه داشتی نزد خلق خدا برملا بود، یعنی نزد خدا بی غیرتی و ناموس فروش، و خدا درهای پنهانی را به روی دلهای هرزه باز نمی کند. علی… علی … علی … مرد را به سکوتش پیمانه می کنند. مرد است و کتمان!!

 

لینک:  http://web.archive.org/web/20101218034308/http://little-sir.ir/blog/?p=783

 

 

 

مرد است و تنهایی

 

غروب است. من و آسمان هر دو نیم روشنیم و نیم تاریک. و این نه تکلیفی است برای تو، نه آینده نگری جادوگری در جام  غیب، نه آیه های معصومی از ماورای زمین و نه نصیحت یک پیر برای مرید. این انعکاس من است برای تویی که فرزندی. نه برای نیاز تو به شنیدن، که بالعکس؛ من سراپا غرق در تمنای گفتنم. نمی نویسم از آن باب که فردا برای تو قحطی زبان است، نه عزیز… می نوسیم چون من در قحط گوش افتاده ام. تو بهانه ای بابا، اینها سرریز کاسه من است.

مینویسم در شام ِ اربعین ِ سال یکهزار و چهارصد و سی دو قمری؛ قرین با چهارمین غروب از دومین ماه زمستان سال یکهزار و سیصد و هشتاد و نه شمسی. برای خودم و خطاب به پسرم علی. که باباجان، آیین مردانگی همه اش مرام نیست و گاه نیز «مقام» است و صحبت امشب از مقام تنهایی …

حسین بن علی علیه السلام که فردا اربعین عاشورای اوست، اندکی یار داشت و در مقابل بسیاری دشمن و جالب تر آنکه به پیرامون نزاع عاشورا سیاهی تا سیاهی روضه خان و گریه کن! چه بسیاری که میدانیم در واقعه عاشورا بوده اند و اتفاقا از محبین امام هم بودند و سند بر وجودشان، نقل هایی است که در مقاتل هست. یعنی گفته اند که در مقتل چنین گذشت و با سوز و گدازی بر این مصیبت شرح سوختن نوشته اند اما با این حال، پا در رکاب نگذاشتند. گویی تکلیف جهاد را تقسیم کرده اند، دشنه و شمشیرش به امام افتاده و آخ و شیونش به اینان!

آری بابا… این سرونوشت الی الابد ماست. تنهایی یعنی مقام! اگر به این مقام نرسیم پس خود روضه خوانی هستیم که مردی را تنها گذارده ایم. مقام تنهایی یعنی، روضه خوان بیشتر از هم رزم. یعنی «وای وای» گو و «آخی خوان» در کنارت شانه به شانه ایستاده اند اما دریغ از دستی که مدد بلند شدنت باشد. اینان مقتل نویسان فردای تواند. خاطره خوانهای روزهای باتو. نه به آهشان تنوری گرم می شود و نه به اشکشان آتش دلت آرام می گیرد.

پسرجان، ما ناگزیر به توکلیم. هزار بار نوشته ام و خواهم نوشت که اگر از سر ایمان توکل نکنیم، از سر استیصال، جز توکل چه کنیم؟ ما ناگزیر به باور خداییم. اگر این باور حق باشد که الحمد. به فرض محال اگر کذب هم باشد، جای این باور را با چه می توان پر کرد؟ خدا جایگزین تمام ناخداهای بی وفاییست که کشتی دلت را به طوفان رها می کنند و به کوبش صخره، به مسخره ات می نشینند.

علی جان. مرد هرچه سنگین تر، بی کس تر! هرچه سرشار تر و پربارتر، شانه های دیگران در زیر بار تو ناتوان تر. اگر بی وفایی نکنند و بر زمینت نزنند، عذر دارند و با وقار شانه خالی می کنند. دلت به نامت خوش باشد که علی، «یاعلی» دارد و بس. دست تو و زانوی تو و یاعلی تو. و تو چه میدانی چرا علی شدی و کسی چه میداند که علی کیست و ما ادراک علی؟

پسرکم. این خطها که برای تو به یادگاری ماند قل قل من است! قل قل نماد سماور نیم خالی است که زود به جوش آمده. والا سماور لب به لب پر، قل قل ندارد. آتش در قلیانش عاجز است. باید آنقدر از سرش بخار کند که مجال قل قل بشود. زمزمه آبشار از سقوط است. من از افتادنست که زبانم باز شد و الا ایستاده صدا ندارد. تو بیش از آن باش که منم تا باری که من بر زمین انداختم را برداری. اگر تو از ابتدای من آغاز کنی، به انتهای من خواهی رسید و اگر همه بشر همین باشند، این اشرف مخلوق پاندولی است که در دامنه ای ثابت نوسان می کند و عجب خلقت بیهوده ای است و البته بیهوده به خدا منتسب نمی شود پس پاسخ صحیح غیر از این است.

علی، خلق خدا سرابند. سراب اگر به وسعت دریا باشد یا به حد پیاله، در هر حال کام تشنه ترا تر نمی کند. مقام تنهایی یعنی بی سراب و رو به آب… یعنی همه منهای او، مساوی با هیچ. من این را برای تو نوشتم و تو می خوانی اما باور نمیکنی. من نیز جوانی ام را در همین جمع و منها سپری کردم. پس تو، به اندک تجربه ای قناعت کن و ببین آیا جز این می شود؟ حاشا و کلا… ببین، تجربه کن اما زود برگرد…

لینک:  http://web.archive.org/web/20120302161752/http://little-sir.ir/blog/?p=833 

 

 

مرد باید باقیمانده داشته باشد

 

علی، «جوانی»، سرزمینی است که تو تا آن سالها راه داری و من اکنون بر قله آن ایستاده ام. شگفت انگیز است و وصف ناشدنی. آدمی در جوانی خودش را خیلی بیشتر از آنچه هست می بینید. از «هست» هزار فرسنگ فاصله میگیرد و در «آنچه خواهد شد» زندگی می کند.

شبها، دستهایت را که زیر سرت می گذاری و چشمهایت را که می بندی، دروازه ای از بهشت پشت چشمهایت باز می شود. بزرگترین خانه، زیباترین همسر، اشرافی ترین زندگی، مشهور ترین انسان، خوش تیپ ترین مرد، جذاب ترین بیان، شیوا ترین قلم و صدها «ترین» دیگر، همه از آن توست. آنقدر گرم این سلسله رویای خویشی که هیچ وقت فرصت نمی شود که از خودمان بپرسیم، مگر عمر چقدر است؟ مگر دنیا تا کجاست؟

گفتم دنیا! بگذار از آخرت هم بگویم. سلوک و عرفان جوانی هم رویاپردازانه است. می پنداری با دو رکعت نماز، فرشته ها نازل می شوند و پرده های حجاب کنار می رود. در اولین زیارت منتظری آنچه همگان عمری را برای دیدنش به زاری سپری می کنند تو به نازی به دست آوری. خدای عارف ِ جوان، به اندازه خردش خام و جوان است. بیش از آنکه ما به سمت خدا برویم، خدا را به سمت خود می آوریم و شب را با او سحر میکنیم. معاشقه ها از جنس همان شبان است، تو کجایی تا شوم من چاکرت (و از همین باب، بعثت ها بعد از بلوغ دوم و در چهل سالگیست) و خلاصه با یک رشته تسبیح عالم ناسوت تا ملکوت را در قبض خود می بیند.

به چنین دورانی که رسیدی، حظش گوارای وجودت. بخور و بنوش اما به اندازه… که بعد از این دشت مسطح خرم، دامنه ای سنگلاخ و پر پیچ در مقابل است. «واقعیت»های دنیا در برابر «آرمان»های جوانی ات قد علم می کند. هزار کسر در برابرت می چیند که تو را تقسیم می کند. کار، مشغله، همسر، فرزند. آنچنان که تو مرا تقسیم کردی و کسی ترا تقسیم خواهد کرد.

و اما مرد بودن در این تقسیم آباد، کار مشکلی است. نمی گویم تقسیم نشو، که می شوی. آنچنان که پدرت شد و پدرم شد و بعد ما نیز هم این قاعده پابرجاست. اما تقسیم ِ ساده نباش. علی، مرد آن است که در مواجهه با این تقسیم، باقیمانده داشته باشد.

کار و بار، درس و رسم و مقام و منصب و همسر و فرزند و هرچه ترا تقسیم می کند بجای خود اما چیزی داشته باش که در همه اینها تقسیم نشود. روزی می رسد که «دنیای ِ تو» سپری می شود. بگذار آن روز بگویند، از علی باقیمانده ای ماند و این باقیمانده… نه! نمیدانم باقیمانده تو چیست اما تو باقیمانده من باش.

علی، حالا چند روز از بهار سال یکهزار و سیصد و نود می گذرد. چند دقیقه از بامداد روز بیست و پنجم فروردین ماه گذشته است که این خط خطی را برای تو به یادگار میگذارم. چند روز پیش عکسی به دستم رسید که ساعتها ذهنم را با خود برد. حتی مهربان را صدا کردم تا این عکس را ببیند، تماشا کن:

 

برای دیدن عکس در ابعاد کمی بزرگتر، کلیک کنید

جوانی در سال ۱۹۱۴ یعنی حدود یکصدسال پیش از امروزی که من برای تو مینویسم، آماده برای اعزام به جنگ بود تا در جنگ جهانی دوم مبارزه کند. کسی این جوان را نمی شناسد، نه انسان نامداری است و نه احتمالا صفحه ای از تاریخ را به خود اختصاص داده. این جوان در آخرین لحظات قبل از اعزام، دوچرخه خود را به درخت زنجیر می کند. یعنی آنقدر به بازگشت مطمئن بوده که از دوچرخه اش هم نگذشته است اما هیچگاه بر نگشته و هیچگاه این دوچرخه از درخت باز نشده و اکنون …

علی! اگر آن روز که من و تو رخت از این دنیا بستیم، صفحه ای تاریخ را در تصرف خود در نیاورده باشیم به خود جفا کرده ایم! مرد باید باقی مانده داشته باشد. اگر آنقدر تهی دستی که هیچ باقی مانده ای برای ثبت در این دنیا نداری، لااقل روزی، در جنگلی، دورچرخه ای را به درختی زنجیر کن !

لینک:  http://web.archive.org/web/20131204231627/http://little-sir.ir/%D9%85%D8%B1%D8%AF-%D8%A8%D8%A7%DB%8C%D8%AF-%D8%A8%D8%A7%D9%82%DB%8C%D9%85%D8%A7%D9%86%D8%AF%D9%87-%D8%AF%D8%A7%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D8%A8%D8%A7%D8%B4%D8%AF/

 

 

نگاه

 

میدانی علی؟ دریا، کوچکی نگاه ما را به رخمان می کشد. هرچه چشم تنگ میکنی و مردمک میدوزی، نگاهت به هیچ انتهایی نمی رسد. مانند شمردن ستارگان آسمان کویر است. و به سبب همین عمق است که هیچگاه نمی شود از تماشای دریا دلزده شد. انگار همه در آن نقطه تلاقی آب و آسمان، چشم انتظار واقعه ای هستند. انگار هر کس فرصتی دارد تا صداهای شکستن موج ها بر روی هم را به مذاق خویش بشنود. گاه چون لفظ های دم گوشی که ترا به آغوشی مهربان می خوانند، گاهی چون غرش شیر خفته ای که پا گذاردن در قفس همان و گرفتن نفس ت همان…

 

علی…

پسر… نگاه مرد باید از جنس دریا باشد. کسی به انتهایش نرسد. مخاطبت را در هیاهو گم کند و نداند این نگاه غرش شیر است یا نرمش آغوش. دل گداخته که به نگاهت می رسد، گویی شمشیر مذاب را به آب رسانده اند، دود از داغی دلش بلند شود، آرم بگیرد. بوران زده که به نگاهت می رسد، شلعه شود نگاهت تا گرمایش ؛ مشغله های یخ را آب کند. نگاه مرد باید، «تحفه» باشد. باید «هدیه» شود… هرزه چرخ ِ بی صاحب را به تحفه نمی برند پسر. هرزه که هیچ… هوایی که «نفس» ما به آن بند است، چون رها و همگانی باشد، کسی به «هدیه» نمی گیرد. سنگ اما اگر «خاص» باشد، نگین دست است…

نگاهی از این دست، به ادا حاصل نمی شود؛ که اگر می شد، میرغضب ها، دریایی ترین چشمان عالم را می داشتند. چشم، پنجره ای است که به قلب باز می شود. چشم، ساحلی بیش نیست… عمق دریا در قلب است. آنجا که نه موجی بلند می شود و نه کفی به لب می آید.

نگاهت آشناست پسر… قربان صدقه میان یک پدر و پسر، صرف خط و خال و مو و ابرو نمی شود. اگر روزی زبانی به مدح رنگ و رخت باز شد، سره سوزنی به خودت غره نشو، که این تعریف ها و تمجیدها به تو بر نمی گردد. نه حاصل زحمت توست و نتیجه استحقاق تو، نه بنای ماندگاری است که در آن پناه بگیری… اما نگاه، کارنامه توست. نگاهت را دوست دارم علی…

دوست تر دارم اگر این نگاه را از معصومیت این روزهایت تا فرداهای پر از بلوا حفظ کنی. امروز که «طفل» هستی، نگاهت از بزرگی بی بهره نیست. کاش آن روز که بزرگ شدی، نگاهت از پاکی کودکی، بی بهره نماند. نگاهت را نگاه دار… مرد است و نگاهش!

 

پی نوشت: میان اینهمه عکس های علی… این تصویر زمینه کامپیوتر کاری من است، تقدیم شما…

لینک:  http://web.archive.org/web/20131204231637/http://little-sir.ir/%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87/

 

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۱۲/۰۸
الاحقر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی