تا سپیده

کفی بی عزا ان اکون لک عبدا، و کفی بی فخرا ان تکون لی ربا

تا سپیده

کفی بی عزا ان اکون لک عبدا، و کفی بی فخرا ان تکون لی ربا

تا سپیده

جاذبه خاک به ماندن میخواند و آن عهد باطنی به رفتن
عقل به ماندن میخواند و عشق به رفتن...
و این هردو را خداوند آفریده است تا وجود انسان را در آوارگی و حیرت میان عقل و عشق معنا کند

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳ ارديبهشت ۹۸، ۱۰:۲۰ - مجله اینترنتی چفچفک
    یا رب...
دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

چرا نمی توانم به زیارتت بیایم؟ و هر روز یادت زیادتر است؟

چرا نمی توانم دستگیری کنم؟ و هر روز کوتاهی ام به من یادآوری می شود؟

***

خدایا به قاسم

به علی اکبر

به جوانیمان رحم کن

***

استاد کسی است که یک جمله اش روزها و شبها فکر و خیالهای نا آرام تو را و نتیجه گیری های نصفه نیمه ات را جمع و جور می کند.

قیافه ی من بعد از فهمیدن این مطلب: !

با این وصف از استاد، تلاش کردن هم تعریف دیگری پیدا می کند. این سرگرمیهای من در این همه روز چیز به خصوصی نبوده اند که بیارزند. تلاش نبوده اند اصلا. و این یعنی من سالهاست که سرگردانم مثل شتر و خیال می کنم (باز هم مثل شتر!) که دارم زورکی می زنم و تلاشکی می کنم و راهکی به جایی می برم...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۴ ، ۲۰:۰۹
الاحقر

خدایا از محضر تو جز خیر نمی آید

ما را جز امید به خیر تو غنایی نیست

امیدوارم به تو

و دوستت دارم

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۴ ، ۲۰:۴۲
الاحقر
و منی که خود را به دغدغه هایم دوباره می سپارم
و به حس هایم
(و به سنجیدن هایم و نخواستنهایم؟)
***
شاید، یعنی به احتمال زیاد، لازم باشد
برای مدتی همه چیز را بنویسم
همه ی حرفها را
همه ی فکرها را
همه ی حسها را
همه ی رفتارها را
همه ی چیزها را
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۴ ، ۲۳:۵۰
الاحقر
مرا به خاطر پشیمانی ام
یا دوست داشتنت
محروم می داری؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۴ ، ۲۲:۴۴
الاحقر

ناردانه

انار لااقل از زمان علی(ع) و زهرا(س) نماد عشق است

*

خسته و سنگین، کشان کشان، خود را به اتوبوس می رسانم. سرماخوردگی هم مزید بر علت است و زودتر خستگی را به تن آورده. امیدم به یافتن اتوبوسی خلوت و صندلی خالی آن است. که نیست. اتوبوس پر است و دم حرکت کردن. کمی بیرون می ایستم و سوار می شوم همین که راننده به صندلی اش می نشیند. استارت، روشن، در همان ده دوازده متر جلوی ایستگاه مسافر زدن. خیلی شلوغ نیست. همه چیز عادی است. غیر از منی که اینبار سرماخورده سوار اتوبوس شده ام، و البته ساز دستم است. تخیل می کنم آن همیشگی را، ساز را غمگنانه و شادمانه چاق کنم میان جمعیت سواره. لبخندی به خیال می زنم.

عادتهای همیشگی، درآوردن کارت و فکر کردن به باقیمانده ی کارت، مرور کردن محل های احتمالی پیدا کردن پول خرد در کیف و جیب. و بعد نوبت زل زدن به مردم است. کی چه روزنامه ای می خواند. کی با گوشی مشغول کلش است، و کی به چیزی گوش می دهد. قیافه ها، رده ی سنی، سرووضع و لباس پوشیدن ها، برانداز کردن بیرون، ماشین های کناری.

پیرمردی معمولی، احتمالا بی دندان، موهای تنک، کاپشن پوشیده، همینجا روی صندلی کنارم نشسته. دستش چیست؟ روزنامه، کیف، نان، انگور، و انار.

انار؟ رگ ساوه ای ام بالا می زند. الان انار اومده؟ ممکنه مال طرفای شیراز باشه. یا یزد. چه انارهای ریزی هم هست. آن گرد و قلمبه های دلبر ساوه ای هنوز فصلشان نشده. اما رنگشان بدک نیست.

تق، صدای افتادن دوزاری. مرد 70 را شیرین دارد، اما از آنجایی که عاشق است، انار را که دیده به سرخی لبای سرخ یار، به یاد همه ی عاشقای این دیار و عاشقای بی مزار، دستچین کرده و نوبرانه طور آورده تا هدیه کند.

شاید هم نیست. شاید عادت کرده. به همه چیز عادت کرده. به نوبرانه جستن وقت آمدن نوبرانه ها، با چانه زدن برای نان و انگور، به روزنامه، به کاپشنش. یعنی طوری که مثلا بی توجه به سرما و گرما یک مهر کاپشن سبک را بیرون می کشد و می پوشد.

... ولی، من، ترجیح میدهم، گمان نیکم را حفظ کنم. پیرمرد عاشق تمام عیاری است. هزار هزار سال خستگی هم که روی تنش باشد، هزار هزار ماه و سال هم که رفته باشد، سرخی لبای سرخ یار، آتشی در جانش دارد که هر قرمزی را به خود گره می زند. چه برسد به انار، که نماد عشق است از دیرها و دورها.

اگر هم عادت کرده باشد که خیلی عادت خوبی است. جانم فدای این عادتهای خیلی عاشقانه ی خیلی کهن که همه مان، همه ی ما ایرانی ها، داریم. همه دلبرانه ها، همه محبت ها و شفقت ها که بارقه ی امید و شعله ی اشتیاق اند، و سرمایه ی تلاش و ایمان اند.

دمت گرم پیرمرد، سایه ات مستدام.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۴ ، ۲۱:۳۹
الاحقر