تا سپیده

کفی بی عزا ان اکون لک عبدا، و کفی بی فخرا ان تکون لی ربا

تا سپیده

کفی بی عزا ان اکون لک عبدا، و کفی بی فخرا ان تکون لی ربا

تا سپیده

جاذبه خاک به ماندن میخواند و آن عهد باطنی به رفتن
عقل به ماندن میخواند و عشق به رفتن...
و این هردو را خداوند آفریده است تا وجود انسان را در آوارگی و حیرت میان عقل و عشق معنا کند

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳ ارديبهشت ۹۸، ۱۰:۲۰ - مجله اینترنتی چفچفک
    یا رب...
دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱۲ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

آقای مهربانی ها سلام

این ماجرای اربعین رفتن و نرفتن، پایان خوشی داشت، هدیه ی امیدوارکننده ی مهربانانه ی دلگرم کننده ای بود، دوست داشتنی و کاملا به موقع! :) همه از لطف و نگاه شما و فرزندان و پدران و خاندانتان است. همه ... به خداوندیش که همه ی امیدم همین لحظات کوچک دیده شدن و قبول شدن است...

دیشب همسر دوست می گفت که برو مشهد و از امام رضا بخواه که به دل پدرت بیاندازد که بگذارد بروی (یا حتی بروید) کربلا، و این کار با امضای شما میسر است. نگفتم نمی توانم بروم چون اذن ندارم و اذن ندارم چون ... هزار و یک دلیلش. و باز گفت امامزاده برای زیارت می روی، گفتم خیلی وقت است نرفته ام و گفت برو امامزاده قاسم و باز نگفتم جرات ندارم و اذن آن را هم ندارم و ...

شاید باید خودم را ببندم به کسان دیگری تا بشود، شاید همین حد کافی است، شاید حالا حالا ها باید بگذرد تا درست بشود، این هم پارادوکسی است...

الحمد، لله، که هنوز زیر نگاهتان هستیم...

***

و در آن خلال، یادآوری شد که مدام به خودم یادآوری کنم انتخابم اشتباه بود. شکر...

***

اما مساله ی رزق!

آدمها در مقابل مسئله ی وظیفه ی روزی، دو جورند. یک جور که می گویند برو کار می کن مگو چیست کار. باید کار کرد، و برای کار باید درس خواند، و غذا خورد، و از پول کار غذا خورد تا کار کرد تا غذا خورد، و غذا فقط غذا نیست، خرج خانه و آشپزخانه و امنیت و سلامت و رفاه و ... است. که بی مایه، زندگی بی رنگ است.

یک دسته هم می گویند که روزی، بالکل، در دست خداست و اوست که می دهد و برکت می بخشد.

یکی از نگرانی های بزرگم ماندن در روزی است. اگر بگویم وابسته به مال نیستم دروغ است؛ اما، به مظاهر دنیایی عرفی این روزها بستگی ندارم، ولی خب یک چیزهایی هست که دوست دارم و آنها پول می خواهند. یکی اش کتاب (ریاکار در آتش است!) ...

حضرت رضا، نظر شخصی ام به دومی ها نزدیک است. ولی نگرانی از درماندن یک سد سیاه بزرگ شده روبروی هر تصمیمی و هر انگیزه ای. مثل گاری ای که یک چرخش لنگ باشد، بی فایده ام کرده است.

می خواهم یک قراری بگذارم. در محضر شما، با خدا قرار می گذارم، که اگر نگرانی ام را شست و اطمینانم بخشید، اگر لنگم نگذاشت و آبرویم را برای روزی خود و خانواده ام نگاه داشت، وقتی بنده ای کمک مالی از من خواست و از دستم بر می آمد (چه قرض و چه انفاق) دریغ نکنم...

***

دوستتان دارم

سلام

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۰:۴۷
الاحقر

آقاى مهربانیها

سلام

خواستم بگویم طاغى نیستم

کمک کنید

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۵ ، ۲۳:۲۶
الاحقر

و من یَعْشُ عن ذکر الرحمن نُقَیِّض له شیطاناً فهو له قرین

و إنَّهم لیَصُدّونهم عن السبیل و یحسبون أنَّهم مُهتَدون

یه کم خجالت بکشم و بترسم و توبه کنم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۵ ، ۲۲:۳۳
الاحقر

و مااصابکم من مصیبة فبما کسبت ایدیکم و یعفوا عن کثیر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۵ ، ۲۳:۱۶
الاحقر

آقای مهربانی ها

سلام

گفته آمد که سخن از ما در زیارت خواهرتان آمده، و یادم آمد که پارسال زیارتی نصیبم شد

بر داده و نداده ی حق شکر

و البته آرزو که عیب نیست :)

و هنوز عرق شرمندگی بر رویم هست... هنوز هیچ چهل روزی نگذشته که...

و تاکید بر "ترک معصیت" برای طالب صادق، و شرمندگی، و اینکه هیچ سرمایه ای جز خود نیست و هیچ توشه ای جز خود، و هنوز همین خور و خواب و خشم و شهوت...

life is quiet peaceful at this time, most of the things have fallen in their place. specially MBTI workshop on Lyan was much of a pleasure :) the good thing about peace is that it summons more peace, so whole life improves. of course there is still some anger, that comes and ruins, like last week. but all in all everything is ok, i hope it stays the same.

i still need more detach, & more focus

(it is very surprising that a wrong lifestyle brings so much trouble)

حضرت رضای مرتضی، شاها، بخشنده نه متناسب با نیاز نیازمند، که درخور عظمت بخشندگی اش می بخشد

این کمترینتان را وساطت کنید، تا بریدن و پیوستن، بقاء بر صراط و مزید دهند

سلام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۵ ، ۲۰:۳۳
الاحقر

إنّى أعبُدُک؟؟

***

الله لطیف بعباده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۵ ، ۲۳:۴۵
الاحقر

"مسئله، زیر سؤال بردن پارادایم هایی است که هیچ شکی بهشان نداری"

کنکور:

ماجرا را باید از روز کنکور روایت کرد. همیشه آن بعد از ظهر را هزار بار بالا و پایین کرده ام. خودم را متهم یافته و غرق در ندامت شده ام. نکند مشکل از آنجا شروع شد؟ هیچ وقت درست و حسابی عذر نخواستم و توبه نکردم. در سالهای گذشته اش فقط یک بار دیگر اینقدر عصبانی شده بودم و اتفاقا موضوعی مشابه در میان بود.

از در سالن که خارج شدیم هر کسی نظری می داد درباره ی امتحان و سوالهایش، من گفتم که دیفرانسیلش سخت بود و یک یا دو نفر دیگر (همین طور که از پله پایین می آمدیم، سکانس را دقیق یادمه!) گفتند که نه..، با "تمسخر". این تمسخر از جانب کسی که او را در حد خودم نمی یافتم آتشی ام کرد و تا مقصد اعصابم را خرد کرد. به ماشین آسیب زدم، عصبانی از آن بیرون جستم و مشغول تند راه رفتن در خیابانهای آن اطراف شدم. یادم هست که بابا با چشمانی خیس دنبالم می آمد و دستم را به زور گرفت تا آرامم کند.

تا الان به خاطر رفتار بد آن روز معذرت خواهی نکرده ام. فکر می کنم این رنجاندن آن روزی است که تا الان دامنم را گرفته و ولم نمی کند.

انتخاب رشته:

در بازه ی اعلام نتایج اولیه تا انتخاب رشته سرگردان دانشگاه ها بودم. شاید می دانستم باید از مدتها قبل به فکر این انتخاب می بودم، از آنجایی که معمولا خیلی کند تصمیم می گیرم و باید کاملا مطمئن بشوم. اما نشد. به دلیل "کمرویی" و بلد نبودن ارتباط گرفتن با بقیه ی آدمها. یا به دلیل این که در عرف همه در همان بازه ی یک هفته یا ده روز انتخابشان را می کنند و من توانایی مقابله با این عرف را نداشتم. عرفی که نماینده اش پدر و مادرم هستند و پایشان را روی گلویم گذاشته بودند و گذاشته اند...

در آن بازه سرگردان دانشگاه ها بودم. الان که نگاه می کنم سوال جدی ای نداشتم و فقط می چرخیدم. سوالهای کلیشه ای که همه می پرسند را می پرسیدم نه سوالهای خودم را (شاید فکر می کردم سوالهای کلیشه ای سوالهای خودم هستند یا باید باشند). شغل دارد؟ اپلای چطور؟ تقریبا هیچ حرفی نبود از سازگاری رشته با من یا من با رشته، یا محیط دانشگاه ها. یا سوالهای اساسی اصلن مطرح نبود، که دانشجویی چیست و چه نسبتی با بقیه ی زندگی دارد؟

شاید اهمیتی هم نداشت سوال پرسیدن. من "می دانستم"، و مهم تر از آن "عشق داشتم" که بایست معماری دانشگاه تهران بروم، به هنر علاقه داشتم، طراحی را دوست داشتم، موضوعاتش برایم جالب بودند. اما فشار رتبه، "ترس از تلف شدن" (چه ترس موهومی!) و ... باعث شد انتخاب اولم (که با رتبه ی من قطعا رشته ی تحصیلی ام می شد) چیز دیگری بشود.

مسِئله ی دیگر، این بود که می خواستم کار "فوق برنامه" بکنم. چون آدم "بی دست و پایی" بودم، در جمع ها ساکت و گوشه گیر بودم، حقم را نمی توانستم بگیرم، برای مراجعه به یک نفر هزار بار روبروی محل کارش قدمرو می کردم و آخر نمی رفتم که حرفم را بزنم، مهارتهای یدی نداشتم و همیشه عقب می نشستم. (فکر می کردم که فوق برنامه کردن آدم را دست و پا دار می کند، و حالا بعد از پنج سال دانسته ام که آدمهای دست و پادار سراغ فوق برنامه می روند! فشاری که این کشف بدیهی به ذهنم می آورد واقعا عذاب آور است.)

معماری+دانشگاه تهران برای من تجمیع علاقه و دست و پا دار شدن بود. و بخش عظیمی از دومی هم قرار بود در همان معماری خواندن حاصل بشود. (این گزاره می تواند زیر سوال برود، چه از نظر صحت چه از نظر میزان اثرپذیری دانشجو از رشته و محیط و ... . اما مطمئنا اثر تحصیل معماری در دست و پا دار شدن از اغلب رشته های مهندسی بیشتر است) اما حالا که از علاقه ام باز مانده بودم و راهی برای برگشت من به عقب وجود نداشت، "تصمیم" گرفتم کمبودهایم را جبران کنم. "دست و پا دار شدن" باشد برای کارهای فوق برنامه، و هنرمند شدن باشد در پیگیری شخصی مقوله های مورد نظر. غافل از اینکه اولا وجود آدم با چندهدفی آخر به گم هدفی کشیده می شود، دوما شریف و خصوصا برقش جایی نیست که بشود سه کار را همزمان با هم در آن پیش برد (به دو تایش واقعا شک دارم).

یادآوری می کنم، که اساسا موضوع شناخت محیط شریف و رشته ی برق از نزدیک نبود به امید اصلاح تصمیم اشتباه. بلکه موضوع، بازماندن از علاقه ی اصلی و پرداختن به فرعیات در ظاهر مرتبط در حد مرگ بود، و این تصمیمی گرفته شده بود. پس این توقع که "تو که رفتی و دیدی دوست نداشتی، چرا موندی؟" در آن زمان (و زمانهای بعدش تا الان!) اساسا صحیح نیست. فشاری که روی من وجود داشت این بود که بر برق باقی بمان حتی اگر بمیری چون می توانی در حاشیه اش (یک حاشیه ی مهمتر از متن!) به علائقت بپردازی، نه اینکه تصمیمت را متناسب با شناختت/علاقه ات بگیر. قدرت شناخت و درستی علاقه ی من زیر سوال بود و من این زیر سوال رفتن را پذیرفته بودم با تن دادن به مسیری که مسیر من نبود و گرفتن "تصمیم" ادامه دادن حتی با مرگ. تا مدتها هم فکر می کردم می شود که ماند و در حاشیه بقیه ی چیزها را حاصل کرد...

باز هم باید تاکید کنم، همه ی اینها یک حرف بیشتر نیست: توجه نکردن به خواسته ی اصلی و دل سپردن به چیزهای فرعی، مثل موشهای کوچک طاعون زده. عاقبت از خامی خود سوخته رهروی کبک نیاموخته.

در کنار اینها، مساله ی دیگری هم هست: آدم در تغییر خیلی وقتها نگاهش به دیگران است، دنبال آن چیزی است که دیگران دارند و آن را عامل خوشی و سعادت می پندارد. من هم. افتادم به کپی کردن چیزهای جالب دیگران در خودم. چیزی که اوائل دوزش کمِ کم بود و اواخر رسید به دوز خیلی خیلی بالا... شرح مفصلش در قسمتهای بعدی مشهود است.

شروع دانشگاه:

شروع دانشگاه برای همه یک اتفاق هیجان انگیز... نه، شگفتی آور است. همه ی جنبه هایش تازه است. من علاقه ی اصلی را پشت سر گذاشته، دنبال علاقه های فرعی افتاده، فلذا سرم به سرگرمی های دانشجویی خوش شد، و این خوشی ماند تا ... الان. خوشی که چه عرض کنم، ناخوشی. ناخوشی اصیل! اصل کاری را (که هنوز نمی دانم چی است و بدتر آنکه امید هم به دانستنش تقریبا ندارم مگر با دستگیری بعضیها) ول کرده بودم اندکی و تدریجا بسیاری (لا بلاء کالاستدراج!) و چسبیده بودم به ... بقیه ی چیزها.

عجیب ترین چیز دانشگاه هنوز برایم تمایز جوش با مدرسه است. آنجا جو کنترل شده بود. اینجا حتی اصرار دارند جو کنترل ناپذیر بماند! نمی توانم بفهمم چرا و چه جوری دو موجود ناسازگار بدون وجود مدیریت واحد و کارآمد اختیارا سازگار می شوند.

اوائل سال اردو معارفه رفتیم. آنجا اولین برخورد جدی دانشگاه با جنس مخالف پیش آمد. یک سال بالایی بود که می گفت تو دانشگاه 5 چیز را امتحان کنید و یکی اش عشق بود... :) بقیه حرفش یادم نیست. یکی دیگر هم بود که گفت کاری که دوست دارید را بکنید، نگذارید حسرتش بماند.

سال اول درگیری زیاد بود. نساختن با محیط جدید و شکل جدید درس خواندن (که آخر سر هم درست نشد!)، مسئله ی برخورد با جنس مخالف (رفتیم پیش دکتر اسدی، و یکی دو نفر دیگر، مضمونا گفت کلا بابش را ببندید. آنها که گوش کردند، دارند خواستگاری می روند و من ... فکر می کردم این می شود باب شناخت، باب عشق، باب تجربه های سودمند و یادگرفتن همزیستی، یا شاید هم صرفا دلم می خواست با دخترها بگردم، خوش می گذشت. به قول دکتر وثوقی، دخترها باهاشان بیشتر خوش می گذرد تا پسرها، جالبند برای ما!)، یکبار یکی از جلسات کتابخوانی را صرفا بخاطر بودن کنار یک دختری رفتم. البته بعضا نتایج مفیدی هم حاصل شد. مثل این که چقدر خلقیات آدمها می تواند حتی بر نگاه تو به قیافه شان هم تاثیر بگذارد. کم نبودند کسانی که، مثلا بشود گفت قیافه ی دلنشینی نداشتند، ولی چقدر اخلاقشون خوب بود و این باعث میشد حتی از دیدنشان هم لذت ببری. و البته برعکس ... :)

چند باری هم دوباره رفتم دانشگاه تهران پیش استاد و دانشجوی معماری از دوستان، عمدتا در همین سال اول. افاقه نکرد. یکی از دلایلش این بود که راهش معلوم نبود که باید چه کار کرد برای تغییر رشته: یعنی حلقه ی امن آدمهای دوروبر نمی دانستند و برای دانستنش باید می رفتم سراغ کسانی که نمیشناختم و من هم که تعطیل در اعتماد کردن و حرف زدن. حالا کار نداریم که این حلقه ی امن هیچ کدامشان این راه را "توصیه" نمی کردند و می گفتند هوایی است در سر و می گذرد و پس پول چی و ... ناخودآگاه فردی و جمعی شان کمر بسته بود که نگذارد من بروم پی علاقه ام. حالا که علاقه مضمحل شده کجایند؟ دومی و مهمترش این بود که باید "اطمینان" حاصل می شد از این تغییر و علاقه ی بیشتر اصلن چیز مطمئن و دهانبندی نبود که به بقیه عرضه کنی و بپذیرند. حتی استعداد بیشتر (که بعدها ثابت شد) هم مطمئن نبود. ایراد از من شاید باشد، حسهایم درست اند در مورد این چیزها ولی چون نمیتوانم بیانشان کنم و بقیه را قانع کنم اینجوری می شود. بقیه هم نمیفهمند که دیگران به حسهایشان احترام می گذارند نه قانع کننده بودن دلایلشان.

کم کم پایم به رسانا کشیده شد، که سوای کار فوق برنامه ارتباط با دخترها هم درش اهمیت داشت. اولین بار جشن عید بود که کمی فیلمبرداری کردم و چه کار مزخرفی هم شد آخرش :)) و آنجا یک متن هم نوشتم، که آخرش فکر کنم چاپ نشد. و برای همکاری در یک اردو هم ازمن دعوت شد که نرفتم بالطبع چون اردوها برای بی اهمیت بود، غلط بودند به نظرم. البته بعدا به شوق کار فرهنگی و دسته جمعی و نوشتن پاگذاشتم درشان. و یک نشریه ی بارقه در آمد که پدر همین نشریه ی خودمان(خودم:)) بود. و البته مسئول افطاری شدم. قبلش با اشکان، این موجود نازنین، صحبت کردم. چقدر نگران پولش بودم و ارتباط با دخترها و بازی با ورق و ... بعد از افطاری بود که فهمیدم  یادش بخیر :)) دارم تند می گویم که بگذرم و به چیزهای اصلی تر برسم. مثل عاشق شدن به یک نفر.

بدی اش این بود که با کسی نمی توانستم صحبت کنم در مورد موضوع برخورد با دختر، متشرعین که می گفتند بابش بسته است و منم که ظاهر الصلاح بودم نمیتوانستم بروم پیششان و سفره باز کنم که پس ازدواج چی. غیر متشرعین هم که بحث صرفا سر چیزهای زشت بود. از ترس بند به آب دادن هم با دوستان چیزی نمی گفتم، و بعضیهاشان هم بخاطر این که خودم را بالاتر می دانستم! چه راه دیگری بود؟

سر چی بود که پیششان نشستم یادم نیست، دو نفر بودند. بعد از اینکه جدا شدیم (و نمیخواستم شماره تلفنم را بدهم و دادم!) با خودم گفتم اگر قرار باشد یکیشان را بخواهم این یکی است خب چون چهره اش دلنشین تر است. بعد ها که کمی شناختمش فکر کردم چه دختر خوبی از قضا! و این شد که دامن از کف برفت. سر سوتی ای که در افطاری داد برایش شعر گفتم. و یکی دوبار دیگر هم. یکی اش در پارتی کلاب باید باشد هنوز، اگر گندی که بلاگفا زد نسوزانده باشدش (البته مجموعا اتفاق مبارکی بود). خیلی ارتباطی نبود. سر اردوی تابستان و اردوی بعدی اش یک مقدار بیشتر شد. صحنه ای که پایش را در رود کرد یادم هست.. و این که با پاچه ی بالازده نصف روز دم چشمش بودم. احتمالا با خودم کلنجارها رفته ام. در پذیرفتن مسئولیت منفی یک. که خودم را خُلَّص کنم از این علاقه و بعد تصمیم بگیرم و اتفاقا آنجایی که فکر می کردم نیتم خالص است و توانایی ام می کِشد خودم را گول زده ام. چون بعدا آشکار شد که چه اشتباهی بود این کار. اشکان می گفت که بچسب به بارقه ات با این دیدگاهی که داری و شاید منفی یکی دیگر شد و من که دنبال پذیرش دیگران بودم (چه به خاطر خودشان و چه به خاطر او، که تایید دسته جمعی تایید او هم بود انگار، به خیال خام من!) آخر سر گفتم جفتش و جفتش هیچی نشد ... اینها مفصلش باشد در ماجراهای سال دوم

و یکبار هم به خاطر زنگ زدن گوشی ام سر کلاس جریمه شدم و شیرینی دادم

افطاری:

سر افطاری عملا با اشکان بستم که رای بیاورم! و یادم است که جلسه نگذاشتم برایش و خودم تکی پیش بردم کارها را. و به زور علیرضا را پای کار کشیدم :) و با مهدی رفتیم انباری منفی یک را زیر و رو کردیم. و یک روزش هم مریض شدم. و اینکه وقتی یکی از دخترها به اسم صدایم کرد چه لبخند ملیحی زدم! اشکان مجموعا راضی بود. و ریسه آوردیم با حامد. و ریسه ها را هم نزدیم. بچه ها را گله ای جمع کردم روز افطاری و یکی دو ساعت قبلش همه چیز را تخس کردم. انداختنم توی حوض برای آیتم و چه حالی داد!! عالی بود. خانه ی رضا اینها نماز خوندم. چه ترافیک سگی ای بود. کار برای خودمان فقط توزیع بود، سبزی ها را هم شسته گرفتم! و بعدش به خودم گفتم که بعد از این تجربه ی اجرایی موفق تنهایی چیز قیاس پذیر باهاش دبیری رساناست و تیر کردم برای دبیری...

شورای دوره:

اما لایه ی زیرین همه ی اینها شورای دوره بود که بعد از کلی کشمکش شدم عضوش. و از یک حالت خوب رسید به یک حالت افتضاح ...

*اختلاف من و رضا سر شرعیات است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۵ ، ۲۱:۴۸
الاحقر
آقای مهربانی ها سلام
رویم سیاه آقا، رویم سیاه اماما...
***
مخمصه را که خواندید، گرفتاری همان است، یک گم شدگی ابدی لایتشفی
حالا می فهمم آزادی اسلامخواه، آنکه امام صدر در موردش می گوید یعنی چه
دعایمان کنید تا به ما ازادی ببخشند
***
سلام
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۵ ، ۲۱:۳۴
الاحقر

نیت کرده ایم امسال اربعین برویم

اگر بپذیرند

***

نمی هلند

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۵ ، ۲۳:۳۵
الاحقر

آیاتى از سوره ى زمر

فمن اظلم ممن کذّب على الله و کذّب بالصدق اذ جاءه، الیس فى جهنم مثوىً للکافرین؟

والذى جاء بالصدق و صدّق به اولئک هم المتقون

لهم ما یشاءون عند ربّهم ذلک جزاء المحسنین

لیُکَفِّرَ الله عنهم اَسوَاَ الذى عملوا و یجزیهم اجرهم باحسن الذى کانوا یعملون

الیس الله بکاف عبده؟ و یُخَوِّفونک بالذین من دونه! و من یضلل الله فما له من هاد، و من یهد الله فما له من مضل، الیس الله بعزیزٍ ذى انتقام...؟

و لئن سالتهم من خلق السمٰوٰت و الراض لیقولن الله، قل افرءیتم ما تدعون من دون الله ان ارادنى الله بضرٍّ هل هنَّ کاشفات ضرّه و ان ارادنى برحمةٍ هل هنَّ منسکات رحمته؟ قل حسبى الله! علیه یتوکل المتوکلون

...

و اذا ذکر الله وحده اشماَزَّت قلوب الذین لا یؤمنون بالاخرة و اذا ذکر الذین من دونه اذا هم یستبشرون ، مثل روشنفکران!

...

اولم یعلموا انَّ الله یبسط الرزق لمن یشاء و یقدر؟ انَّ فى ذلک لأیٰتٍ لقومٍ یؤمنون

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۵ ، ۲۳:۱۲
الاحقر