تا سپیده

کفی بی عزا ان اکون لک عبدا، و کفی بی فخرا ان تکون لی ربا

تا سپیده

کفی بی عزا ان اکون لک عبدا، و کفی بی فخرا ان تکون لی ربا

تا سپیده

جاذبه خاک به ماندن میخواند و آن عهد باطنی به رفتن
عقل به ماندن میخواند و عشق به رفتن...
و این هردو را خداوند آفریده است تا وجود انسان را در آوارگی و حیرت میان عقل و عشق معنا کند

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳ ارديبهشت ۹۸، ۱۰:۲۰ - مجله اینترنتی چفچفک
    یا رب...
دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

confusion

being messed up

disobedience


*

ذکر، یعنی یاد، یعنی یادآوری

نه لقلقه ی زبان

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۴ ، ۰۷:۰۹
الاحقر

یکی از مسائل مهمی که هرروز باهاش بیشتر روبرو می شم (و الان که تا امتحان فردا کمتر از 12 ساعت وقت دارم و هنوز صد صفحه مونده که نخوندم و یک "و" هم ازش بلد نیستم می خوام بنویسم!) اینه که:

چرا ماها همه اش داریم از بقیه ایراد می گیریم، عوض اینکه بر خودمون و ایرادهای خودمون تمرکز کنیم و اونا رو اصلاح کنیم؟

وقتهایی بیشتر توجه ام به این قضیه معطوف می شه که می بینم ایرادی که به بقیه می گیریم، توی خودم هست، چه بسا بسیار شدیدتر! (و این

اتفاق هر دفعه می افته بلا استثنا!) حالا کار ندارم به ایرادایی که دارم و تو بقیه نیس

این که روی ایرادای خودم تمرکز کنم، حتی باعث می شه حس بهتری داشته باشم و پیشرفت کنم (عوض این که همه اش نق بزنم!)

بیت: عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت تو برو خود را باش!

دیالوگ: ننویس، برو آب بکش

موضوع انشا: داستانی را که فردا سر جلسه می خواهید بنویسید همین الان بنویسید :دی

همین و دیگر هیچ و من برم درسم و بخونم و امید است که یه اتفاق خوبی فردا سر جلسه بیافته و نیافتم!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۱
الاحقر

به غایت مسرورم، به دلیل اینکه یکی از همراهان عزیزمان به سنت نبوی دست یاری به دست یاری داده و از هر مملکتی گریخته و به ممکلت سلطان عشق اندر آمده.


جشن عقدشان چهارشنبه شب برگزار شد، انقدر خوب که باورت نمی شود. خانواده ی بسیار محترم و بزرگوارشان ما را آنقدر مورد لطف قرار دادند که نزدیک بود از خجالت آب شویم. خلاصه مهماننوازی و مهربانی در نهایت حد ممکن.

خودشان هم (یعنی عروس و داماد) مثل الماس می درخشیدند. خدا محفوظشان بدارد.


کاشکی می شد عکسمان را منتشر کنم!


پ.ن: ببین اصلا مشخصه، آقاهه یه عاشقِ فارقه، رادیو در کرده که آلامشو تسکین بده، هر کی ندونه، هر کی نفهمه، من که می فهمم، تابلوئه اصلا! اصلش 11 و 15 و ئه، بقیه اش بازیه.


p.s: when will I finally become independent of comments? :)

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۴۱
الاحقر

او را همه به مثالهای پرت و پلایش می شناسند، و خندیدن های شاد و بی حدش


لطیفه ای که وسط صحبتش تعریف می کند، و اتفاقا پر از حکمت است:

یه روز یه مریدی میره پیش شیخش، می گه بهم بگو عشق چیه

شیخه می گه برو تو این جنگل، بلند ترین درختی رو که دیدی ببر و بیار، فقط شرطش اینه که بری جلو، حق نداری برگردی عقب

یارو می ره و می چرخه و اینا، بعدش که بر می گرده ازش می پرسه پس درختت کو؟ می گه همه اش فک می کردم جلوترم یه بلندتر هست اینه که هیچی نبریدم

می ره و فرداش میاد، از شیخ می پرسه شیخ بهم بگو ازدواج چیه؟

می گه بیا برو تو این نیزار، بلندترین نیی رو که دیدی ببر و بیار، حق نداری برگردی عقب، دست خالی هم برگردی دهنت سرویسه (اینجاش رو تغییر دادم از اونچه گوینده گفت)

یارو می ره و یه رب بعدش بر می گرده، یه نی هم تو دستش بوده، از می پرسه چی شد زود اومدی؟

می گه ترسیدم همین هم گیرم نیاد!!


به قول عمرانیم قارداش، حالا حکایت ماست

بیت: مرا در خانه سروی هست، از که کمتر است شمشاد خانه پرورو من؟!


بعدش هم ادامه می دهد: ببین دشت و فانوسو بی خیال شو، از همین دوروبرت شروع کن ببین چی می شه کم کم :) راس می گه والله

قبلترش هم گفته: بی تفاوت نشو، xاش تحت کنترل توئه، yاش نیست، همیشه هم همینجوریه، locally حل کن


حالا کارنداریم بعدش هم مارو تا خونه رسوند :)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۶
الاحقر

از راه می رسد، گرم و صمیمی است، صورتش بی نهایت مهربان است، عاشقش می شوی همان دم اول

از شانه هایش پیداست خستگی، ولی در نگاهش و صدایش فقط جوانی پیدا می کنی و بس


از زندانش که می گوید...:

بچه ها اگه این قصه قرار باشه یه خاصیت داشته باشه براتون اینه که هر آدمی یه سری نقاط قوت داره

من همیشه احساس می کردم تو هر شرایطی یه کاری از دستم برمی آید و هیچ وقت نیست که هیچ کاری نتونم بکنم

برای همین شروع کردم شعر گفتن...


***

و در آخر جمع بندی کند:

آدم زیاد ببینید

کنار کارکرده ها و قدیمی ها کار کنید

در تیمتان یک نفر مدیریت خوانده باشد


***

بعدش بنشینی ساز بزنی و کلی حال خودت و بقیه خوب شود....

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۴۶
الاحقر

روسری وا می کنی، خورشید عینک می زند!
دسته‌گل غش می کند؛ پروانه پشتک می زند!
کفش در می آوری، قالی علامت می دهد
جامه از تن می کنی، آیینه چشمک می زند!

هر کسی از ظنّ خود، در خانه یارت می شود
گاز آتش می خورد! یخچال برفک می زند!
میوه‌ها با پای خود تا پیش‌دستی می دوند
آن طرف کتری به پای خویش فندک می زند!

روبه‌رویم می نشینی، جشن برپا می شود
صندلی دف می نوازد؛ میز تنبک می زند!
درد دل‌ها از لبت تا گوشِ من صف می کشند
پیش از آن، چشمت به چشمِ من پیامک می زند!

عشقِ من! این روزها با اینکه درگیرِ تو‌ام
باز هم قلبم برای قبل‌ها لک می زند!
زندگی گرچه برای پر زدن می سازدش
عاقبت نخ را به پای بادبادک می زند!

عشق گاهی با پر قو صخره را می پرورد
گاه سنگین می شود؛ چکّش به میخک می زند
باز هم با بوسه‌ای راه تو را می بندم و
حرف آخر را همین لب‌های کوچک می زند!


***


اجتماع دو نقیضیم برای خودمان

پادشاهیم و کنیزیم برای خودمان

بر سر تخت، شما توی سر هم بزنید
ما که در چاه عزیزیم برای خودمان

گرگ رفته است از این بازی و ما خوش داریم
بی جهت هی بگریزیم برای خودمان

میزبانیم و کسی جز خودمان مهمان نیست
خانه داریم و تمیزیم برای خودمان

خودمان خواستگار خودمانیم چه خوب!
خودمان چای بریزیم برای خودمان

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۴
الاحقر

یا حتی اصلا، کنار دستت باشد این همه سال و تو در مصاحبه اش بخوانی که:

گاهی تلویزیون منو نشون می داد، رو تانک بودم، الان خیلی تلویزیون نمی بینم

بیت المقدس بودم، فتح المبین، ...

الان خیلیا وطنشونو دوس ندارن

من دستمو زدم تو خون می کوبیدم به دیوار تو هیفده شهریور

جونمو برا وطنمون می دادیم، ولی الان جوونا اینجوری نیستن، هویت می ده به آدم عرق به وطن، هدف می ده، تا وقتی جون و توان داریم و می تونیم برا وطنمون کار می کنیم، اگه هم نتونستیم و نشد، اونموقع دست می کشیم


و جمع بندی کند:

کاری که دوس داری رو اگه بکنی خسته نمی شی، پیر نمی شی

کاری که علاقه دارنو پیدا کنن و انجام بدن

...


و تو وا بمانی که این همه ستاره دور و برت هست تو تو کورِمانی گرفته صم بکمِ نقنقوی بیهوده ی چه و چه و چه مانده ای


یک پند به درد بخور در ادامه ی مطلب...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۲۴
الاحقر

یا مثلا توی همین روشنی بیاید و بنشیند و کلی در مورد جامعه شناسی حرف بزند

و بگوید:

من بهش می گم مهارت، که تو بتونی حرفتو به این آدم بزنی


**

و منی که خیلی تند یادداشت می کنم که:

مهارت اصرار کردن

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۲۴
الاحقر

که در آن سالن تاریک پر سر و صدا به تو بگوید:

من نمی تونم بهت بگم چی کار کن، ولی می تونم بهت تجربه ی خودم، و حالا بقیه رو بگم

این کارهایی که کرده ام شغل من نبوده، زندگی من بوده، سعی کردم زندگی کنم و شرایط الانمو بهتر کنم

پس گردنی نخوردم؟ چرا خوردم خیلی محکمم خوردم!

من اصلا فکر نمی کردم یه روز برگردم دانشگاه!! بیشتر از هرکاری در زندگی ام معلمی کرده ام ولی اصلا فکر نمی کردم بیام دانشگاه، همین جا هم الان کلی مشکل دارم :))

...


**

و تو بمانی و این سوال که، "زندگی کردن" یعنی چی؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۴۴
الاحقر

سکوت داشتن در سال دوم و سوم

نمی دانم

سر به زیری یا سر به هوایی؟

تو هزار دلیل داری برای تغییر فاز، و من هزار دلیل برای تغییر نکردن... مرا هزار امید است و هر هزار تویی!

when you risk , you cannot depend on anything! everything will be gone!!

می فهمم چرا مقاومت می کرد، برای هویتش، که داشت نابود می شد

ولی من می گفتم این اصلا هویت نیست! حقیقت نیست، مجازه


everybody is Brainwashed who are you kidding! Everybody chooses to believe the information that better suits themselves. If we all

informed ourselves on both sides of the conflict


آیا واقعا لازمه آدم با همه چیز برخورد ایدئولوژیکانه داشته باشه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۱۶
الاحقر