تا سپیده

کفی بی عزا ان اکون لک عبدا، و کفی بی فخرا ان تکون لی ربا

تا سپیده

کفی بی عزا ان اکون لک عبدا، و کفی بی فخرا ان تکون لی ربا

تا سپیده

جاذبه خاک به ماندن میخواند و آن عهد باطنی به رفتن
عقل به ماندن میخواند و عشق به رفتن...
و این هردو را خداوند آفریده است تا وجود انسان را در آوارگی و حیرت میان عقل و عشق معنا کند

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳ ارديبهشت ۹۸، ۱۰:۲۰ - مجله اینترنتی چفچفک
    یا رب...
دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

رفت حاجی به طواف حرم و باز آمد

ما بقربان تو رفتیم و همانجا ماندیم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۰۰ ، ۱۹:۴۵
الاحقر

ای صبح شب نشینان

جانم به طاقت آمد

از بس که دیر ماندی

چون شام روزه داران

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۹ ، ۱۶:۱۱
الاحقر

وضعیت فعلی: به لعنت خدا هم نمی ارزم

 

بعد التحریر: برای اینکه بعد از 40 سالگی مو نبینم چیکار کنم؟ دلیلی برای بیشتر ادامه دادن ندارم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۹ ، ۰۲:۰۹
الاحقر

چرا من؟ چرا من؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۶:۳۸
الاحقر

خب بالاخره اون آخونده تو اون کوچه هه نشونه بود دیگه

ولی من که نفهمیدمش

***

خیلی وقتا آدم اشتباهاتش یادش میاد

اما بعضی وقتا عمیقن یادش میاد و متاسف میشه

امروز چندبار درگیر این لحظه شدم، درباره اتفاقای خودم و محدثه. خصوصن اون دوتا 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۷:۴۹
الاحقر

نوشته های "مرد یعنی" از وبلاگ آقای کوچک

حالا چرا اینها؟ از یک توصیه ی قدیمی تاریخ‌مصرف‌گذشته. و بقیه ی چراهای بی پاسخ

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۴۲
الاحقر

این هفته نه هفته ی پیش با دو نفر از گذشته دیدار کردم

با سید ع.س و م.م

خب نکته ی عجیب اینکه خیلی از چیزهایی که برای من از 8 سال پیش اتفاق افتاده و هنوز هم در جریانه برای اونها خیلی وقته تموم شده و حتی تو یادشون هم نیست! اما من هنوز درگیرشون هستم و برام تموم نشدن و اینکه یادشون نبود باعث شد دلم نخواد یادآوری کنم. چرا؟ چون شاید از بحث کردن بعدش پرهیز میکردم یا نمیخواستم یه تلخی رو بیارم بالا. یه مقداری هم این سوال که آیا اصلن مهم هست حالا که از یاد طرف رفته؟ جواب این سوال آخر روشنه خب. آره مهمه چون من هنوز یادمه.

کلیت صحبتها خوب بود. با م.م بهتر بود چون نفر دوم بود و کلن هم باهاش راحت تر بودم.

حالا اینجا میخوام اون بخش های نگفته رو بنویسم

**

با سید ع.س

دو تا اتفاق خیلی تاثیر داشت رو رفتار من در دوره ی شورا. یکی سر فجر بود که چهار شب اول رفتم برای گرفتن پولها. و بعدش یهو دچار سرخوردگی شدم که چرا این کار رو میکنم؟ این کلن یه مقداری نسبت به هر کاری سردم کرد. دومی هم اینکه سر اون جریانی که در مورد آینده ی دوره میخواستیم با بچه ها تک به تک حرف بزنیم، باز البته از اون لحظاتی شد که من دنبال نکردم و نفهمیدم تو چند وقت قراره این کار رو انجام بدیم. تو هفته ی بعدش سعی کردم با همه قرار بذارم اما طبعن به همه اش نرسیدم و فقط به سه نفر رسیدم. بعد جلسه ی بعدی که اومدیم تو گفتی رفتی با کیوان صحبت کنی و هشت پا خوردید و تو ذهنمه که نگفتی صحبت کردی یا نه. من واقعن ناراحت شدم چون همون موقع بینمون بحث بود که من کارها رو انجام نمیدم. بعد که اینجوری شد من حس کردم همه ی این بحثا کشکه

حالا بعضی چیزها هم واقعن جالب نبود دیگه! مثلن روز جاجرود ما میدونستیم هوا خرابه و پولمون حروم میشه اما روزش رو جابجا نکردیم. یا موسیقی و فیلم واقعن بد بودن و میشد اونجا درستش کرد.

یا دعوایی که با من سر صحبت با احمد کردی و بعدش خودت توی موقعیت دیگه رفتی سراغش. همون موقع البته من خیلی ناراحت نبودم ولی الان که فکر میکنم می بینم واقعن ضایع اس!

**

با م.م

یه بار تو یه جلسه شورا نشسته بودیم و بحث و اینا که لابلاش گفتی میخواد تو همه کارا دخالت کنه بعد هم گفتی حالا چه زود عصبانی میشه یا یه همچین چیزی. خیلی بد بود حرفت.

بعد یه جاهایی واقعن کم  میذاشتی به نظر من اما خب الان با توجه به چیزایی که از شخصیتت میبینم برام قابل درکه ولی خب. کلن یه جور دوگانه ایه

البته نگفته ی اصلی کراشی هست که من داشتم روت (و به نظر می اومد تو هم داری :) )

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۸ ، ۱۷:۱۸
الاحقر

دو هفته پیش یا شاید بیشتر بود که رضای بیگلری برنامه خداحافظی چید و بعد در شلوغیهای قطعی اینترنت رفت ترکیه که تا ویزا رسید برود دنبال نیکویی سرنوشتش.

و رفتن رضا یک جورهایی تیتراژ پایانی است بر دوره ی زندگی من. آن دوره مدتهاست که تمام شده و حالا تیتراژش رفته و چراغهای سالن روشن. من اما هنوز تویش نشسته ام؟

اما چرا رفتن رضا پایان آن دوره است؟ چون دیگر نمیشود آن صحبتی را که در نظر داشتم بکنم با او.

 

چند شب پیش در لای گفتگوهای ذهنی ام (در خیال اتفاقی محالی که شاید محال هم نباشد، دوباره روبرو شدن با م و همصحبتی) مثالی آمد به ذهنم. فرض کن یک منطقه ی خوش و خرمی است در دره ای در کنار رودی. آنجا مدتی به خوشی گذرانده ای. بعد یک روز سیل می آید و کل آن دارودرخت را می برد. خلاصه آن بساط نشاط از میان میرود. حالا فرض کن آنجا زباله دانی بوده باشد. نفرتگاهی که همه فقط ازش رد می شوند. باز هم یک روز سیل می آید و آن را با خود میشوید و می برد. این سیل زمان است.

گذشته، گذشته.

 

خیالی ام که بنویسم آن صحبت با رضا را و آن صحبت دیگر را.

 

***

خب صحبتم با رضا چی بود؟ در مورد منفی یک. و در مورد رسانایش و همین ها.

البته یک بار گذری ازش عذرخواهی کردم اما خب جای صحبت را که نمی گیرد.

در مورد رسانایش میشود آخرهای رسانای 89 که درگیریهای اردو بالا گرفته بود. من البته که از قبل هم رابطه ام باهاش خراب شده بود. اما آنجا در یک جلسه ای رضا پشت سر یکی از 90یها یک حرفی زد که نباید میزد. در واقع پشت سر هم نبود جلوی رویش بود اما خیلی از ما ها اصلن خبر نداشتیم و خب گفتنش زیبا نبود اصلن. (حالا با اون بنده خدا من مشکل داشتم ها.. کاش مشکل ها حل میشد، کاش مشکلی نبود)

در مورد منفی یک هم، بحث برنامه تابستون بود. سال اولی که برگزار شد، برای همین 9ای ها بود. بعدش برای 90ایها بود که با اینکه رسانای 8ایها بود اما خود رضا در مقام مسئول منفی یک خیلی کار کرد. و این باعث شد مسئول بعدی منفی یک که مو بودم هم این پیشفرض وجود داشته باشد که باید مانند رضا پای برنامه باشم و من اصلن این را نمیخواستم (تلقی من و ما از منفی یک هم این نبود). خب من در این مورد با رضا صحبت نکردم و بعدن در اثر فشارهای کار (وسط تابستان) از مسئولیتهای خود در رسانا استعفا دادم.

(یکبار محمدرضا فرجپور به من گفت سر دعواهای رسانا گفت که رضا تو جلسه گفته پس این علی اصغر کجاست که رسانای بعدیه. کلی هم به عباس و اینا برخورده بود)

کلن البته الان فکر میکنم باید نشریه ام را میگرداندم به جای رفتن سراغ منفی یک :) توصیه ای که اشکان به من کرد و من همیشه فکر میکنم کاش به آن گوش کرده بودم. (گرچه که انتخاب مسئول منفی یک 90ایها با 8ایها بود)

یک چیز دیگر که الان یادم افتاد (19 دی) سر این بود که یک سری از اموال قدیمی رسانا (بیشتر کتاب و قفسه بود) در یک اتاق انباری از حوزه ی ریاست بود و به ما پیام دادند که بیاید برای تحویل گرفتن و اینا. من رفتم و پیگیری کردم به این شکل که در نهایت قرار ما با آن آقای مسئول این شد که هر زمان که خواستند اتاق را تخلیه کنند با من تماس بگیرند یک یا دو روز قبلش که ما بیایم برای تحویل گرفتن و جابجایی

هیچی آن آقای محترم یادش رفت زنگ بزند و رضا به من گفت تو پیگیری نکردی :( خب من خیلی ناراحت شدم چون دقیقن مقصر آن آقای مسئول بود

همان روز بود که یک گربه توی ماشین فرج مرد وقتی داشت میامد دانشگاه (من مجبورش کردم بیاید)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۸ ، ۱۲:۳۳
الاحقر

چیکار کنم با غصه؟ چیکار کنم با گناه؟

 

عجیبه که ریشه ی اتفاق اینقدر ساده اس اما خودشون اینقد عظیمن

زنجیره ی اتفاقها، کنشها و واکنشها، اینقدر ماجرا رو پیچیده میکنن؟ یا من الکی فکر میکنم که ریشه اش ساده اس؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۲۶
الاحقر

-are you a child?

-yeesssssssssss!

:(

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۲۴
الاحقر