e6
او را همه به مثالهای پرت و پلایش می شناسند، و خندیدن های شاد و بی حدش
لطیفه ای که وسط صحبتش تعریف می کند، و اتفاقا پر از حکمت است:
یه روز یه مریدی میره پیش شیخش، می گه بهم بگو عشق چیه
شیخه می گه برو تو این جنگل، بلند ترین درختی رو که دیدی ببر و بیار، فقط شرطش اینه که بری جلو، حق نداری برگردی عقب
یارو می ره و می چرخه و اینا، بعدش که بر می گرده ازش می پرسه پس درختت کو؟ می گه همه اش فک می کردم جلوترم یه بلندتر هست اینه که هیچی نبریدم
می ره و فرداش میاد، از شیخ می پرسه شیخ بهم بگو ازدواج چیه؟
می گه بیا برو تو این نیزار، بلندترین نیی رو که دیدی ببر و بیار، حق نداری برگردی عقب، دست خالی هم برگردی دهنت سرویسه (اینجاش رو تغییر دادم از اونچه گوینده گفت)
یارو می ره و یه رب بعدش بر می گرده، یه نی هم تو دستش بوده، از می پرسه چی شد زود اومدی؟
می گه ترسیدم همین هم گیرم نیاد!!
به قول عمرانیم قارداش، حالا حکایت ماست
بیت: مرا در خانه سروی هست، از که کمتر است شمشاد خانه پرورو من؟!
بعدش هم ادامه می دهد: ببین دشت و فانوسو بی خیال شو، از همین دوروبرت شروع کن ببین چی می شه کم کم :) راس می گه والله
قبلترش هم گفته: بی تفاوت نشو، xاش تحت کنترل توئه، yاش نیست، همیشه هم همینجوریه، locally حل کن
حالا کارنداریم بعدش هم مارو تا خونه رسوند :)