e64-من مددک
حضرت رضا سلام
به قول یکی از بچه ها مرور خاطره ای از آینده چه زیباست (نقل به مضمون)
نگاه کردن به سقاخانه اسماعیل طلایی، ولوله ی جماعت اطرافش، سروصدا، آرامش، اصلا همه ی رنگها و صداها آنجا آرام اند
بهارستانی است صحن و سرای شما، باغ نگارین است. از تشعشع شماست این همه زندگی، درخشندگی
خوشا جانی که در آتش نشیند آقا، خوشا آتشی که شما به جانها می اندازید
خوشا دستگیریتان، خوشا آنان که دستشان را گرفته اید، خوشا آنها که پر کشیده اند
خوشا ما، که سهممان از تابش شما گفتن این حرفهای باد کرده و گوش کردن به همهمه ی حرم است، که صدای بال ملائک در آن نهان است
بنا این بوده که حرف از دیگران باشد و من، نه منِ خالی. اما اگر گاهی خودمان را خالی نکنیم می ترکیم آقا.
حرف حرف دیگران است... می بینم هرچه دعا بخواهم بکنم پیش از این به ایشان داده اند!
خدایا بهترش را عطا کن، بیشترشان کن، دوامشان بخش، پایدارشان کن، بخواه جاری باشند، دلشان گرم و پایشان رونده باشد، به تو نزدیکتر شوند.
ظرف وجود من برعکس آنها کوچک است آقا. به یک قطره لبریز می شود. داخل یک دایره گیر افتاده و هی از این طرف به آن طرف می دود... می دوید... می دود. پیداست که نمی یابد. سیلی خور خاک و بادیم آقا.
این جور افتان و لغزان از هیچ هم کمتریم. چندسالی است گیر افتاده ایم. (دیدید ناتوانیم، دیدید هی زمین می خوریم؟ دیدید نشد...)
کاش از آن بینشها داشتیم که بتوانیم کنار هم چیزها را تحمل کنیم. کاش از آن صبرها داشتیم که طاعت را بتوانیم و از معصیت بگریزیم. کاش از آن صبرها داشتیم که راه را تا آخر برویم. کاش از آن بینشها داشتیم که پادرازی نکنیم و فراتر از حد نرویم. کاش قرص بودیم. کاش ...
خدایا این بینشها و صبرها را به شان داده ای، بیشتر به شان ببخش. خدایا، او را به خودش و خودت برگردان.
کاش خالی بشویم با این دعاها برای دیگران، از حقد و حسد
حضرت رضا، کمک کن از این دایره بسته بیرون آییم. کمکمان کن
(این چندتا کار خورد و آن یکی دو مقاومت بزرگ را هم مددی...)
سلام