سلام
سلام، از دلتنگی های ندیدن پرچم سبز و طلایی تان، تا گم شدنهای دنیوی آنور دنیایی
میلادتان بر ما مبارک
سلام
(چشمانم سیاهی رفت وقتی شنیدم قرار است برای روز میلادتان کیک بپزند... ما واقعا زین شماییم یا شین شما؟)
سلام آقای مهربانی ها
نمیاد!
حقیقت تلخ مکشوفه اینه که ... هنوز بند بقیه ام که با شنپما باشم، نه برعکس
این جماعت جدید ساعت نماز را هم عوض می کنند و حکم از حکم بودن می افتد و ... نمیشود
***
من اینجا چه می کنم؟ بی تو؟ دور از تو؟ در نهایت تاریکی؟
***
اگه تو امنیت میدی، چرا من ناامنم؟
آقای مهربانی ها سلام
سلام ما را از این فاصله ی خیلی دور پذیرا باشید، در باغ و بهارانتان. خیلی خیلی دور. آنقدر دور که ... اما بنازم، و خوش به حالم، که شما اینقدر نزدیکید. (و بد به حالم که اینقدر دور مانده ام هنوز...) نمی شد از همان اول نزدیک بود؟ هیچ وقت دور نشد؟
آقای عزیزم، مولای مهربانم، امام دوست داشتنی ام، (پدرم،) محبوبم، ... فکر می کنم خیال آن کس که این نوشته ها را می خواند (غیر از شما) به کجا می رود در مورد نویسنده؟ می فهمد که واقعا چه خبر است یا در این وهم می ماند که کسی دست به ریسمان شما و رستگار شده است...؟
اما آقای من... شما بسیار نزدیک و دستگیرید، شما بسیار آقایید، شما بسیار دیدنی هستید...
و ما همچنان تشنه ی دیدار شما و نفس کشیدن در صحن و سرایتان، و دلخوش به این سلام های از دور... السَّلامُ عَلَیْکَ یَا وَلِیَّ اللَّهِ، السَّلامُ عَلَیْکَ یَا حُجَّةَ اللَّهِ، السَّلامُ عَلَیْکَ یَا نُورَ اللَّهِ فِی ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ، السَّلامُ عَلَیْکَ یَا عَمُودَ الدِّینِ
آقای مهربانی ها...
فکر می کنم در یک نقطه ی گذار یا تعلیق هستم. مثل ارباب رجوعی که پشت در معطل است، تا امضایی بگیرد برود پی بقیه کارها.. البته من همه ی مدارکم ناقص و کارهایم باطل است و معطل همان امضای اولم در واقع...
تمام شدن کارشناسی تمامم کرد. کرد؟ اصلن مگر هنوز تمام شده؟ :) دارم از چاله به چاه می افتم. دارم می افتم؟
اینکه این همه از فردای خودم ناآگاهم، اینکه همه چیز در نقطه تعادل ناپایدار است، اینکه هیچ چیزی واقعا سرجایش نیست(؟) و نظم موجود به یک نسیم بند است، چقدر بد است؟ خیلی؟ چقدر مقصر منم؟ واقعا می شد که اینگونه نباشد، یا کمتر اینگونه باشد؟ اینکه وقت امتحان تمام شود و نصف بیشتر برگه سفید باشد خیلی وحشتناک است؟ امام عزیز، کاری کنید که فرداها اینگونه نباشند، فرزند هیچ و پدر هیچ نباشم (نباشیم)، فرداها گام ها استوار تر و بینش ها عمیق تر و ایمان ها عمیق تر باشند، و شک ها کمتر.
امام عزیز، گام اول را لطفا به من نشان دهید. راه برگشتن واقعی را. راه بیرون زدن از هیاهو و همهمه. پای اول را به من بدهید برای برداشتن گام اول.
خدای مهربانم به خاطر همه ی دوستهای خوبی که داده ای و همه ی دوستی های بدی که گرفته ای شکرت. به خاطر همه چیز شکرت. به خاطر شناختنت شکرت.
سلام
آقای مهربانی ها سلام
به خاطر همه ی مهربانی های خدا شکر
به خاطر همه ی دوری و نزدیکی ها، دویدن ها و رسیدن ها، پرسه زدن ها و گم شدن ها و نرسیدن ها
به خاطر همه ی بودن خدا، شکرش
خدایا دست ما را بگیر در این روزهای نفسه زدن، در این وانفسای تقلا، در این کوشش های پراکنده، که آخر این سعی ها تو باشی، که نیت این سعی ها تو باشی
خدایا به بهترین خلقت، روح ما را چنان وسعت بخش که چون تو و مظاهرت بخشاینده باشیم
خدایا به دقایق میهمانی ات که بار دیگر میهمانمان کردی، ما را پوینده ی راه خود کن، ما را در میان خلقت یادآور خودت قرار بده
خدایا ما را به خودمان وا مگذار، که هواهای نفسانی و هواجس شیطانی چنانمان در هم بپیچد که نه راه پس داشته باشیم و نه راه پیش...
خدایا پیوند های ما را با دوستان، سایر بندگان، خانواده و ... صاف و صوف کن
خدایا عقل ما و حس ما و قلب ما را سر جایش بیاور، که اعتدال و دوری از افراط و تفریط غایتی است که دست نیافتنی می نماید
خدایا دوستی ها را حفظ کن اگر بر مدار تو اند، و پاکیزه مان کن اگر بر مدار تو نیستیم
خدایا سلام
آقای مهربانی ها
سلام
(باز هم این گفت و گو تاخیر شد، به هزار و یک توجیه عقل...)
حضرت مولا، حضرت آقا، عکس منصور ضابطیان را دیدم در صحن و سرای شما. دلم هرّی ریخت و پیش خودم گفتم ببین آنها که هزار مملکت محروسه را دیده اند بازهم کبوتر جلد بام شمایند. پیش خودم گفتم پس نوبت من کی؟ و پیش خودم می گویم که شما ما را می خرید و آزاد می کنید...
مولاجان، در این ایام که منتسب به جد بزرگوارتان، اسدالله الغالب است، گوشه ای از مناقبشان را می خوانم و چیزی نمانده که حیرتم به ناباوری بزند و نویسنده را متهم به غلوگویی کنم. (و جانم فشرده شود از این همه ابتذال و کلیشه در دین)
امام مهربان، از دیده ی دیگران این فصل از زندگی هم تمام شده، اما در دیده ی خودم هنوز پرونده ها باز است، و فکر کنم نزد شما هم هنوز ایامی مانده تا فصلی ورق بخورد. شما را به دستگیریتان دستگیری کنید
آقای من، کار دارد به جاهای باریک می کشد، میانمان صلح کنید لطفا و خاتمه اش بدهید...
حضرت جان، خاک به رو هستم از این هفته که گذشت، و فریاد می زنم مُنَّ علیَّ بفکاک رقبتی من النّار، و می لرزم. در حد مرگ شرمسارم، و مگر مرگ شرمساری را شست و شو می دهد؟.. کاش پایانی بود و آغازی. دستم را بگیرید لطفا
امام من، دبدم، که زبان دل جز پیش شما و خدای شما و من، باز نمی شود، دیدم که باز شدن زبان گشایش دل است، دیدم که باید راهی پیمود و حالی عوض شود تا زبان باز شود، دیدم که غیِّر سؤ حالنا به حسن حالک می شود، می شود ببینم که تقدیر عوض می شود و قلم بر لوح طور دیگری می گردد؟ می شود که ببینم سُدَّ فقرنا به غناک را؟
غریب قریب ما، عزیز ما، امام ما، دوستتان دارم، "دوست" ام بدارید
سلام
آقای مهربانی ها
سلام
باز هم تاخیر شد... باز هم خجالت، باز هم شرمندگی، یادم آمد اما خستگی اجازه نداد، یعنی مستولی شد، و نشد
روزهای ماه رمضان را با خوشحالی بیش از حد، دلگرفتگی از گم و گور بودن و نگرانی های مهمل از دنیا و آینده سپری می کنم. روی لبهایم، سد فقرنا بغناک و غیّر سوء حالنا بحسن حالم و اقض عنّا الدین، جاری میشود و دلم بال بال میزند مثل پروانه در طوفان، امید که پر زدنها را مامن و مثوایی باشد
چه شده، که ارتباط حقیقی با شما را می فروشم به ارتباط مجازی بی حاصل؟ سایه ام و شما نورید و دوری ام از شما تاریکی را زیاد می کند و باز غافلم؟
چقدر یاد شما تر و تازه است و من هم مثل کاهی در کهربای شما. دوستتان دارم. و عاصی ام...
فهمیدم همین چند لحظه ی پیش، که چرا ...
این گره انتخاب رشته را ممد کنید باز شود، گره بخت را هم
تشنه شبنمی از شما، محتاج دستگیری و دعایم
سلام
***
...