تا سپیده

کفی بی عزا ان اکون لک عبدا، و کفی بی فخرا ان تکون لی ربا

تا سپیده

کفی بی عزا ان اکون لک عبدا، و کفی بی فخرا ان تکون لی ربا

تا سپیده

جاذبه خاک به ماندن میخواند و آن عهد باطنی به رفتن
عقل به ماندن میخواند و عشق به رفتن...
و این هردو را خداوند آفریده است تا وجود انسان را در آوارگی و حیرت میان عقل و عشق معنا کند

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۳ ارديبهشت ۹۸، ۱۰:۲۰ - مجله اینترنتی چفچفک
    یا رب...
دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۷۸ مطلب با موضوع «با امام رئوف» ثبت شده است

امام مهربانم، سلام

صلی الله علیک یا علی ابن موسی الرضا، امامنا  التقی النقی، و حجت الله علی من فوق الارض و من تحت الثری، ایها الصدیق الشهید

حضرت مولا، جمعه های زیادی است که با شما از درد و داغ می گویم، چون هیچ پناهی محکم تر و پذیراتر از شما و هیچ گوشی محرم تر از شما نیست

حضرت رئوف، مدد شماست که کلام شما شنیده می شود و بر جان می نشیند. تپیدن ما از شماست. شما گرمای آفتاب و بستر خاک ما هستید. در شما نفس می کشیم. کم کم اثر شما را ادراک می کنیم. آن حرفهای شکسته در گلو، آن حالات پنهانی و پوشیده که از ترس و آز برملا نمی شوند، همه کم کم در این پناه در حال ظاهر شدن هستند. حالا می شود نترسید و گفت، داد زد، ناله زد که جفاها که بر خویشتن نکردم، چه خودپرستی ها که نداشتم، چه حقارتها که به خود تحمیل کردم، چه بستگی های بی دلیل به غیر شما و چه دوری های اسف انگیز از شما نداشتم

شکر خداوند عالم را که شما را بر ما ظاهر و خود را بر ما متجلی کرد. تا ببینیم چه مهربان ترین هستید. تا خود را نجات دهیم.

از شما ممنونم، متشکرم که این فرصت گشوده شدن را فراهم کردید.

***

این دومین بار است که پیشنهاد می شود، یعنی نباید نادیده بگیرم

اولی آن بود که شرط کن اگر گرهی باز شد، کاری کنی

دومی این است که چهل روز کاری کن تا گرهی باز شود

همّ آن خانم سنگین ترین بار بر دوشم، و گم شدگی و بی جهتی و کوری و سردرگمی و ناگیرندگی و پاشیدن خود معنوی-اخلاقی (که همه مترادف اند) سنگین ترین بار در دلم است، و امیدم به "یبدّل الله سیئاتهم حسنات" است ...

***

سلام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۵ ، ۲۳:۵۵
الاحقر

آقاى مهربانى ها

امام عزیز رئوف

سلام

نَقل دلتنگى شما را همه شنیده اند و هنوز سر جایش باقیست، کى چشمانم به صحن و سراى آبادانتان باز مى افتد؟

الان این توى ذهنم برق مى زند که

You first have to detach to make the attachment

بریدن از دوستى هاى نا سالم و نا به جا

از رابطه هاى بى مورد

از فضاهاى بى مورد

از اخلاقهاى غلط

بعد وصل شدن به چیزهاى درست و به جا

...

سلام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۵ ، ۰۰:۲۵
الاحقر
سلام امام رئوف
حول حالنا لطفا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۵ ، ۱۸:۱۲
الاحقر

آقای مهربانی ها

سلام

کلاسهای پنج شنبه ها نویدبخشند، دلگرم کننده اند، راهنمایند، روشنگرند، شکر بابتشان

مثلا از همین روز اولی، "وقتی از فطرت دور بشه آدم، عقل و عشقش قاطی می کنه"، "خدا از بیشترین چیزی که ناراحت میشه اینه که فراموشش کنی"، "وقتی فراموشش کنی، خودت هم یادت میره" ... و بسیاری دیگر، شکر بابتش

بله، برای من ف جای خدا رو گرفت، جای همه چیز رو گرفت (یک سوال حاشیه ای اینه که چرا اینقدر دیر به نقطه ی اعتراف می رسم، و سوال حاشیه ای بعدی اینه که چرا مغز من مسیر رو یادش میره و نتیجه رو فقط نگه می داره) و اینگونه شد که وقتی رفت همه ی دنیایم به هم ریخت، به خاطر اینکه جای خدا را گرفته بود، و اینگونه شد که همه چیز خراب شد و به هم ریخت، همه چیز از دست رفت

و آن روز اول، چه شد که این روی گردانی اتفاق افتاد؟ روز اول نبود، یکی از آن روزهای آن وسط بود، که کم کم گمان بردم همه چیزها در او هست و بیرون او هیچ نیست، همه معیارها او شد، همه چیز او شد، به هر قیمتی همه چیز او شد

اما چرا اینگونه؟ چرا اینقدر با پرهیز از رو در رو شدن، این همه در لفافه و در حاشیه؟ ... از سر ترس و خودپسندی، "من میتوانم تنهایی"پسندی؟ نه به این شدت ...

 خود را مطرح کردن و شبیه به دیگران بودن و دیده شدن، شاخ بودن؟ "خودم پیدا می کنم جواب را"؟ "خودم می توانم"؟ اصل و فرع را قاطی کردن (این عبارت گنگ است، یعنی موضوع اصلی را ندیدن و به ظواهر چسبیدن)؟ ... به همین شدت ...

پس تکلیف راهنمایی های غلط ب چه می شود؟ شاید تقصیری نداشت که من همه چیز را به او متکی کرده بودم و از او می طلبیدم، اما به هر حال نباید وقتی وقت نداشت با من ادامه می داد

...

سلام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۵ ، ۲۳:۲۶
الاحقر

آقای مهربانی ها

سلام

این 110 امی را به احترام جد بزرگوارتان، امیرالمومنین، به ایشان تقدیم می کنم.

افتخار ما همین است که هم اسم شماییم و گاهی نسیمی از شما دل ما را می لرزاند و خوش می کند. حسرت کش دیدن ایوان نجف هستم و نگران اینکه روزگارم تمام شود و شما را نشناخته باشم. کلام شما را روشنگر و آرامش بخش یافته ام.

ما را به خودتان آشنا کنید مولای عزیز، دست ما را رها نکنید حضرت مولا.

دوستتان دارم

(میخواستم از چیزی بنویسم که یادم نیس... شاید بعدا، فردا مثلا)

سلام


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۵ ، ۰۰:۳۴
الاحقر

آقای مهربانی ها

سلام

هر کسی آمد زیارت الا من، و سلام شما به همه می رسد و .... به من کمتر، کاش یک روز این بستگی باز شود.

فردا، یک روز تازه است، هست؟ خدا خدا می کنم که ربِّ، ادخلنی مدخل صدق، مثل بقیه وقتها که کردی، و اخرجنی مخرج صدق، مثل بقیه وقتها، و اجعلنی من لدنک سلطانا نصیرا، به شرطی که مثل بقیه وقتها حرامش نکنم

اوایل شما را واسطه می کردم به درمان مشکلات حق الناسی ام که سر و تهش ناپیداست، و حالا به مسائل شخصی ام

دستم را بگیرید، کمکم کنید همه ی درهای عالم برایم باب الجوادتان باشد، که نشود واردش شد و قدم آدم صدق نباشد...


فردا را به این امید آغاز می کنم که به دوستی با نامحرم چارتکبیر زده باشم

به این آرزو آغاز می کنم که آخرین شانسم برنده باشد برای معماری

به این دعا آغاز می کنم که تمرکز از دست رفته برگردد

به این دعا که پاهایم راه رفتن را دوباره فرا گیرند

به آبروی شما پیش خدا، شما را واسطه می کنم که این کمترین را، که مشتاق شماست، از زمین برگیرید و برگردانید

آمین

سلام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۳۳
الاحقر

آقای مهربانی ها

سلام

هر کسی را این چند وقت دیده ام آمده خدمت شما برای زیارت و من، همین عقب مانده ام به سلام های از دور دلخوشم. و دلم هوایی است. کی نوبت ما میشود؟ (مگه بدا دل ندارن..؟)

از روزی که دستم از دست شما جدا شده ( و نمیدانم کی و چگونه و چرا ...، حوالی تابستان دو سال پیش مثلا، به خاطر شروع یک کار خطرناک مثلا، به خاطر کوتاه آمدن از بعضی چیزها مثلا، به خاطر ندیدن دستورات مهربانانه ی پدرانه ی شما جلو چشم و پشت گوش انداختن) تا الان یک روز عادی نداشته ام، چه برسد به یک روز خوب.

(فکر کنم باید به خودم یادآوری کنم که در مقابل حسهایی که حرفهایش می آورد ضعیفم هنوز و بعد از ذهنم فکرها را بیرون کنم و آرام آرام برگردم و به بقیه ی کارهایم بپردازم، به مدد شما... :) )

در این عید قربانی به قول امام باید عزیزترین را قربانی کنیم، به قول آقا موسی باید در مسیر خدای یکتا و یگانه حرکت کنیم. من چه که بیرون از مسیر راه گم کرده ام و عزیزترین ندارم که قربانی کنم؟ منی که اسیر همه چیزم چگونه باید از اسارت بیرون بیایم؟

یک باور نصفه نیمه دارم به این که وقت شروع حرکت فقط یک حس کوچک در درون است و هیچ هدفی ظاهر نیست و بقیه اش در مسیر روشن می شود، مسیر روشن کننده است. پس چرا پاهایم بسته است؟

باید زنجیرهای تعصب را پاره کرد، باید فکرهای خودخواهانه و بسته را، فکرهای کوچک مانده و کوتاه را دور ریخت. باید (بستگی های) خود را کنار زد. باید روبرو شد و عاقبت نیاندیشید. باید نترسید و وسوسه ها را پس زد. باید تا آنجا بروی که بعد ببینی باید اسماعیلت را هم قربانی کنی. اولین قدم همین است. رفتن. پی ندایی که تو را می خواند، از درون، به سمت پاکی. به سمت نابستگی. به سمت خود-آ. باید به (نیتهای صادقانه و مخلصانه ی) خود پایبند باشی. تا آخر این راه دست خدا را ببینی...

چقدر دعای عرفه عجیب است

بابت چهل حدیث ها ممنونم

الحمدلله

دوستتان دارم

سلام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۳۰
الاحقر

آقای مهربانی ها

سلام

عصبانی هستم ):| همین

(فی الواقع الان خجالت هم می کشم، قرار است که هر هفته پیش شما بیایم و حرفهایم را بزنم بی کم و کاست، با صداقت، حتی اگر ساده ترین اتفاقها بیافتد، اما همه اش سکوت دارم)

من هم آدمم، خسته می شوم، دلم محبت و توجه می خواهد، و نیست. شما می دانید که به اندکش قانع ام و همان اندک را هم دریغ می کنند...

از طرفی هم آشوبم و دلهره ی مرحله ی بعد را دارم و باز کسی این را نمی بیند

(شاید گرفتار نوع پیچیده ای از خودخواهی هستم، آنجا که به همه چیز شک دارم و بعد در هیچ چیزی شک نمی کنم و بعد با همه چیز مخالفت می کنم و بعد با همه چیز موافقت می کنم...، شاید هم این یک اختلال روانی باشد :دی)

...

دوست دارتان

سلام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۱۱
الاحقر

آقای مهربانی های بسیار مهربان خیلی عزیز

سلام

دیروز روز زیارت خاصه ی شما بود

و من مدتهاست فقط با پای خیال زائر شمایم

خوش به حال آنها که آنجا بودند پیش شما، و هستند پیش شما

نوبت دیدار ما کی می رسد؟

فکر کنم دیشب جایی بودم که شما نسبتا راضی بودید، شکر

فقط خواستم عرض ادب کنم، عجالتا مسئله ی تعریف کردنی نیست، مگر فردا یا پس فردا

دوست دارتان

سلام


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۲۴
الاحقر

آقای مهربانی ها

سلام

قربان شمیم خوش بهشت شما که همه در آنجا از رنگ تعلق آزادند...

این هفته کابوس بود... میان تلخی ها و تاریکی ها غوطه ور بودم، مدام احساس بعید بودن و سردرگمی می کردم، دل گرفتگی و دوری... و مدام این سوال که چی شد که اینجوری شد، و به این نقطه رسیدم؟ نقطه ای که حتی نمی توان دقیق شرحش داد، و همین باعث می شود که وجود این وضعیت را خودم و دیگران زیر سوال ببرم، و کجاست صاحب نفسی که از حال و نگاه آدم بخواند روزگارش را...

چی شد که بی صاحب نفس شدم؟ این هم خودش یک مرحله ایست، که آدم بتواند آنقدر خراب کند که خدا صاحب نفسها را از زندگی اش بگیرد، آنقدر خودش را گم بکند و به لهو و لعب بکشاند که ... چی شد که اینقدر گم شدم؟ ...

گویی روزگاری نوری بود به هدایت و این روزها تاریکی است و ظلمت

...

الغرض، دریاب که وقت دستگیری است دریاب کنون که می توانی، فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی، بجز ولای تو ام هیچ نیست دستاویز، یا باب نجاة الامّة


قربان صحن و سرای شما، که همه آنجا دربند شما آزادند

سلام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۵۹
الاحقر