e111-من اقراری
آقای مهربانی ها
سلام
کلاسهای پنج شنبه ها نویدبخشند، دلگرم کننده اند، راهنمایند، روشنگرند، شکر بابتشان
مثلا از همین روز اولی، "وقتی از فطرت دور بشه آدم، عقل و عشقش قاطی می کنه"، "خدا از بیشترین چیزی که ناراحت میشه اینه که فراموشش کنی"، "وقتی فراموشش کنی، خودت هم یادت میره" ... و بسیاری دیگر، شکر بابتش
بله، برای من ف جای خدا رو گرفت، جای همه چیز رو گرفت (یک سوال حاشیه ای اینه که چرا اینقدر دیر به نقطه ی اعتراف می رسم، و سوال حاشیه ای بعدی اینه که چرا مغز من مسیر رو یادش میره و نتیجه رو فقط نگه می داره) و اینگونه شد که وقتی رفت همه ی دنیایم به هم ریخت، به خاطر اینکه جای خدا را گرفته بود، و اینگونه شد که همه چیز خراب شد و به هم ریخت، همه چیز از دست رفت
و آن روز اول، چه شد که این روی گردانی اتفاق افتاد؟ روز اول نبود، یکی از آن روزهای آن وسط بود، که کم کم گمان بردم همه چیزها در او هست و بیرون او هیچ نیست، همه معیارها او شد، همه چیز او شد، به هر قیمتی همه چیز او شد
اما چرا اینگونه؟ چرا اینقدر با پرهیز از رو در رو شدن، این همه در لفافه و در حاشیه؟ ... از سر ترس و خودپسندی، "من میتوانم تنهایی"پسندی؟ نه به این شدت ...
خود را مطرح کردن و شبیه به دیگران بودن و دیده شدن، شاخ بودن؟ "خودم پیدا می کنم جواب را"؟ "خودم می توانم"؟ اصل و فرع را قاطی کردن (این عبارت گنگ است، یعنی موضوع اصلی را ندیدن و به ظواهر چسبیدن)؟ ... به همین شدت ...
پس تکلیف راهنمایی های غلط ب چه می شود؟ شاید تقصیری نداشت که من همه چیز را به او متکی کرده بودم و از او می طلبیدم، اما به هر حال نباید وقتی وقت نداشت با من ادامه می داد
...
سلام