e93-من قدر
آقای مهربانی ها
سلام
(باز هم این گفت و گو تاخیر شد، به هزار و یک توجیه عقل...)
حضرت مولا، حضرت آقا، عکس منصور ضابطیان را دیدم در صحن و سرای شما. دلم هرّی ریخت و پیش خودم گفتم ببین آنها که هزار مملکت محروسه را دیده اند بازهم کبوتر جلد بام شمایند. پیش خودم گفتم پس نوبت من کی؟ و پیش خودم می گویم که شما ما را می خرید و آزاد می کنید...
مولاجان، در این ایام که منتسب به جد بزرگوارتان، اسدالله الغالب است، گوشه ای از مناقبشان را می خوانم و چیزی نمانده که حیرتم به ناباوری بزند و نویسنده را متهم به غلوگویی کنم. (و جانم فشرده شود از این همه ابتذال و کلیشه در دین)
امام مهربان، از دیده ی دیگران این فصل از زندگی هم تمام شده، اما در دیده ی خودم هنوز پرونده ها باز است، و فکر کنم نزد شما هم هنوز ایامی مانده تا فصلی ورق بخورد. شما را به دستگیریتان دستگیری کنید
آقای من، کار دارد به جاهای باریک می کشد، میانمان صلح کنید لطفا و خاتمه اش بدهید...
حضرت جان، خاک به رو هستم از این هفته که گذشت، و فریاد می زنم مُنَّ علیَّ بفکاک رقبتی من النّار، و می لرزم. در حد مرگ شرمسارم، و مگر مرگ شرمساری را شست و شو می دهد؟.. کاش پایانی بود و آغازی. دستم را بگیرید لطفا
امام من، دبدم، که زبان دل جز پیش شما و خدای شما و من، باز نمی شود، دیدم که باز شدن زبان گشایش دل است، دیدم که باید راهی پیمود و حالی عوض شود تا زبان باز شود، دیدم که غیِّر سؤ حالنا به حسن حالک می شود، می شود ببینم که تقدیر عوض می شود و قلم بر لوح طور دیگری می گردد؟ می شود که ببینم سُدَّ فقرنا به غناک را؟
غریب قریب ما، عزیز ما، امام ما، دوستتان دارم، "دوست" ام بدارید
سلام