امروز یک تفکیک به یادم آمد، از سیر وقایع گذشته که ترتیبشان، و بعضن خودشان از یادم رفته
اول آن صحبتی پیش آمد که دیدم چقدر پشتم خالیست و چقدر طرف مرا قبول ندارد (که فکر می کردم هر کسی قبولم نداشته باشد او دارد) و مرا پریشان و بی انگیزه و بی ارزش و پوچ کرد
و بعدش آن حرفی زده شد که باعث آنفالو کردن گسترده و ... شد
مطمئن نیستم ترتیبش همین بود (و ای کاش دست کم ترتیب وقایع تابستان 93 ضبط میشد) ولی احتمالن همین بوده، اما مهم این تفکیک است، که اولی یک چیز بود و دومی یک چیز دیگر، اولی شوق ادامه دادن و به ثمر رساندن و پای کار ماندن را گرفت، و دومی کلن از زندگی ناامیدم کرد!