e148-reflection
دیشب علی رغم هشدارهای اکید اینجانب مادر عزیز اتاق بنده را طی خانه تکانی متحول کردند. و اتفاقا بیشترین تغییرات را در حساس ترین نقطه اعمال کردند، یعنی ترتیب کتابهای دم دست که حجم عظیمی دارند.
1. این اقدام واکنش شدید بنده را در پی داشت که منجر به رنجش خاطر شد.
2. خب من به شدت گفتم که به اتاق من کاری نداشته باشید! چرا باز بعد این همه اصرار من اینجوری کردن؟ چند فرضیه مطرحه:
الف) حرف منو قبول نمی کنن. نمی پذیرن. همین!
حسی که من می گیرم اینه که قبول نمی کنن حرف منو، نمی بینن که آیا اصلن من یه منطقی دارم پشت حرفم، یا صرفن دارم لجبازی می کنم. در نتیجه این اتفاق منو به این نقطه می رسونه که بگم منو نمی فهمن یا منو در نظر نمی گیرن کلن. و من رو به اینجا می رسونه که مبنای رابطه ام رو باهاشون بر "انتظارات حداقلی" بذارم، تلاش برای مفاهمه رو کنار بذارم و رویکرد خنثی ای در پیش بگیرم (راه حلی که هست اینه که دسته بندی رابطه را از "بده بستان" به "تعاون و تعامل" تغییر بدم، و بدن :| )
به نظرم دلایل کافی برای این کار دارم، چون خیلی سابقه داره که حرفم پذیرفته نشده باشه. خصوصن خصوصن خصوصن، اغلب واکنشهای خیلی خیلی شدیدی دیدم وقتی دلایلم رو گفتم. (راه حلی که وجود داره اینه که واکنشهای شدید رو از علتهای مخالفت جدا کنم)
ب) شاید در نوع بیان من چیزی بوده که اصرارم رو بی اثر کرده. لحنم بد بوده، علت کارم رو نگفتم، سابقه ی رابطه یه جوریه که نمی ذاره، یا حتی وقت کافی صرف این موضوع نکردم
مثلن در این مورد بخصوص باید می گفتم این کتابا چندین دسته ی مختلفن که هر کدومشون به علتی اونجان و ترتیبشون هم مهمه
اما خب متقابلن، من که نمی دونستم قصد تحول بنیادین در اتاقم رو کردن که! من فکر کردم (طبق قول خودشون) صرفن قراره پنجره ها رو تمیز کنن و اون کتابها هم کاری نداشت به پنجره. حال آنکه منظورشون از تمیز کردن پنجره، تمیز کردن کل اتاق بوده
قبلن هم پیش اومده که حرفهایی رو نصفه نیمه به من گفتن و توزیع این حرفهای نصفه نیمه در بین حرفهای کامل از یک توزیع تصادفی پیروی می کنه و هیچ قاعده ای نداره و برای همین برای من قابل تشخیص نیست تا واکنش درخور رو نشون بدم (واقعن قابل تشخیص نیست؟ آیا همه ی حرفها و پدیده ها جنبه های ظاهر و مخفی ندارن، و مخفی ها به مرور روشن می شن؟ پس فایده ی حرف چیه اگه قرار نیست یه چیز مخفی رو ظاهر کنه؟ من از کجا حدس بزنم منظور کی چیه؟)
از اونجایی که شفافیت در گفت و گو دوطرفه اس، من باید سمت خودم رو سفت کنم!
***
داشتم به این فکر می کردم چرا در دو پروژه ی مدیریتی ام، به نقطه ی انقطاع از جمعی رسیدم که باهم همراه بودیم. به نوعی کنار گذاشته شدم. فک کنم وجه شبه شون (علیرغم وجه تمایزهای بیشمار!) اینه که یه حرفهایی در یه نقطه ای زده نشد و تصمیماتی احساسی اتخاذ شد؛ بعلاوه این که با یه سری مشکلات عملیاتی برخوردهای احساسی شد (البته با توجه به "به خود گرفتن" های infp ها، ولی خب خیلی هجمه های عاطفی سنگینی بود امروز)