e60-من ولائک
شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۴۱ ق.ظ
آقای مهربانی ها سلام
خیال پیچ و تاب پرچمتان خیلی دلگرم کننده است. خیال برق گنبدتان، خیال نقاره ها...
چند نفری از اطرافیان آمده اند پابوس. کی می شود ما هم لایق بشویم؟ حتما وقتی که با زائران شما باادبتر برخورد کنیم (مثلا زنگ بزنیم!). عکسها و خبرها حاکی از آنند که هوای مشهد حسابی دلچسب بوده، برف و سرما. اینها الکی است ولی، آنجا اردیبهشت است. دلم تنگتر شده.
راستی هدیه تان رسید. ممنون که میانجی سهل شدن امور این کمینه هستید.
چه خوب هستید شما. برعکس ما بدها...
(گاهی خیال می کنم چی شد که اجازه یافتم به محضر جد بزرگوارتان برسم...)
این هفته هم مثل قبل بود، همان حسهای تکرارشونده، یعنی یک نوع بیماری. حول همان سه نفر. یکی دوتا گره هم باز شد. به لطف شما. باز هم گردنم کج است پیشتان که واسطه شوید و به جای من از خدا سلامت و امنیت و بهروزی و عاقبت به خیری شان را بخواهید.
راستی که چقدر ما فراموشی داریم. هی نمی شد به دستورات دکتر اکبری عمل کنم، تا اینکه همین عصری فهمیدم که بله، اصل کاری از قلم افتاده بود.
اما آنچه مرا بسته و آقای فاطمی نیا گفتند که شما گشاینده اید. خودتان خوب می دانید از چه می گویم. خراب شده ام. خراب خراب. خرد و خاکشیر.
لطفا واسطه ی تعمیرم شوید. خیییلی اوضاع بی ریخت است. هردفعه بدتر است. هردفعه گمراه تر. داغان تر. هردفعه نابودتر. شما را به عزیزتان، لطفا، واسطه ی این یکی هم باشید. از شما که کم نمی شود، برای من هم زیاده خواهی نیست...
دستم را بگیرید. نجاتم دهید. این یکی خیلی وحشتناک است. می ترسم این پریشانی و پشیمانی باقیمانده هم از بین برود. آنوقت طوری سیاه شوم که سفید شدنی نباشد.
همه اش به خاطر آن یک باری است که غلط اضافه کردم... ببخشید. کاش حلال کند، بابت این موضوع آنقدر شرمنده ام که ...
مرا راه دهید به راه. لطفا...
دیدید که وضعیت خییلی ناجور است. همه چیز خراب شده...
پیامتان دریافت شد، تلاشم را می کنم. لطفا کمکم کنید.
نشد... رانده شده ام؟ آنقدر برنگشته ام که سیاه شده ام؟ پس این روایت امروز چه بود؟.. ببخشید، شما می بخشید، شما کمک می کنید، مگر نه؟
من درد دارم ای خدا من درد دارم
هرلحظه تب دارم خدا سردرد دارم
سرما درون استخوانم خانه کرده
یک التهاب دائمی یک بغض تیره
قلبی که دور افتاده حالش غیر از این نیست
پیشانی افتاده ها که مه جبین نیست
آن بنده که دستش به دست تو نباشد
این حال محزون و خراب، این حال بیحال
در چاهی از ذنب و گناه افتاده ام، آه
بر من بتاب ای شمس، ای خورشید، ای شاه
سردم، خزانم، خشک و بی جانم، کبودم
مغلوب یک جنگم، اسیرم، برده هستم
چشمم جدا از آستان شاه گشته است
سلام
خیال پیچ و تاب پرچمتان خیلی دلگرم کننده است. خیال برق گنبدتان، خیال نقاره ها...
چند نفری از اطرافیان آمده اند پابوس. کی می شود ما هم لایق بشویم؟ حتما وقتی که با زائران شما باادبتر برخورد کنیم (مثلا زنگ بزنیم!). عکسها و خبرها حاکی از آنند که هوای مشهد حسابی دلچسب بوده، برف و سرما. اینها الکی است ولی، آنجا اردیبهشت است. دلم تنگتر شده.
راستی هدیه تان رسید. ممنون که میانجی سهل شدن امور این کمینه هستید.
چه خوب هستید شما. برعکس ما بدها...
(گاهی خیال می کنم چی شد که اجازه یافتم به محضر جد بزرگوارتان برسم...)
این هفته هم مثل قبل بود، همان حسهای تکرارشونده، یعنی یک نوع بیماری. حول همان سه نفر. یکی دوتا گره هم باز شد. به لطف شما. باز هم گردنم کج است پیشتان که واسطه شوید و به جای من از خدا سلامت و امنیت و بهروزی و عاقبت به خیری شان را بخواهید.
راستی که چقدر ما فراموشی داریم. هی نمی شد به دستورات دکتر اکبری عمل کنم، تا اینکه همین عصری فهمیدم که بله، اصل کاری از قلم افتاده بود.
اما آنچه مرا بسته و آقای فاطمی نیا گفتند که شما گشاینده اید. خودتان خوب می دانید از چه می گویم. خراب شده ام. خراب خراب. خرد و خاکشیر.
لطفا واسطه ی تعمیرم شوید. خیییلی اوضاع بی ریخت است. هردفعه بدتر است. هردفعه گمراه تر. داغان تر. هردفعه نابودتر. شما را به عزیزتان، لطفا، واسطه ی این یکی هم باشید. از شما که کم نمی شود، برای من هم زیاده خواهی نیست...
دستم را بگیرید. نجاتم دهید. این یکی خیلی وحشتناک است. می ترسم این پریشانی و پشیمانی باقیمانده هم از بین برود. آنوقت طوری سیاه شوم که سفید شدنی نباشد.
همه اش به خاطر آن یک باری است که غلط اضافه کردم... ببخشید. کاش حلال کند، بابت این موضوع آنقدر شرمنده ام که ...
مرا راه دهید به راه. لطفا...
دیدید که وضعیت خییلی ناجور است. همه چیز خراب شده...
پیامتان دریافت شد، تلاشم را می کنم. لطفا کمکم کنید.
نشد... رانده شده ام؟ آنقدر برنگشته ام که سیاه شده ام؟ پس این روایت امروز چه بود؟.. ببخشید، شما می بخشید، شما کمک می کنید، مگر نه؟
من درد دارم ای خدا من درد دارم
هرلحظه تب دارم خدا سردرد دارم
سرما درون استخوانم خانه کرده
یک التهاب دائمی یک بغض تیره
قلبی که دور افتاده حالش غیر از این نیست
پیشانی افتاده ها که مه جبین نیست
آن بنده که دستش به دست تو نباشد
این حال محزون و خراب، این حال بیحال
در چاهی از ذنب و گناه افتاده ام، آه
بر من بتاب ای شمس، ای خورشید، ای شاه
سردم، خزانم، خشک و بی جانم، کبودم
مغلوب یک جنگم، اسیرم، برده هستم
چشمم جدا از آستان شاه گشته است
سلام
۹۴/۱۱/۲۴