e13
بعضی وقتها هست که دلم می خواهد چیزهایی بنویسم. مثلا از فوت شوهر عمه ام و حسهایی که داشتم در آن چند روز، یا خیلی چیزهای دیگر که نه عنوانش یادم می آید و نه محتوایش. کاملا فراموش شده اند. وقتی در همان لحظه قلم به دست نگیرم یا پای کیبورد ننشینم، آن چیز، حس یا فکر یا ایده یا هرچیز (که اتفاقا خیلی پرمعنی و عمیق، و در لحظه ی ظهورش همه چیز و همه ی دنیا به نظر می رسد)، از دست می رود. می رود که می رود... اما نه، نمی رود. دردش می ماند به جا. نه حسرت است و افسوس، نه رنج و عذاب، یک درد است! حالا کار نداریم که این حرفها چه ارتباطی می توانند داشته باشند به لکی لا تأسَوا علی مافاتکم و لا تفرحوا بما آتاکم. کلی فکر نیمه تمام دارم، متنهای پایان نیافته، ایده های پیگیری نشده. آرزوهایی، روزهایی که نیامده اند ولی از دست رفته به نظر می رسند. وقتهایی بود که نوشتن راحت بود، فکر کردن و ایده داشتن تمام دنیا بود، تلاش کردن straight-forward ترین چیز دنیا بود! زیاد نبود، ولی اینقدر هم کم نبود... شاید هم اینها فقط یک حس است که دارم و صرفا مانع می شود از آنچه واقعا هستم. ما کان مضی، ما سیأتیک فأین؟ فاغتنم فرصة بین العدمین. به تجربه فهمیده ام که آدم را تنهایی هایش می سازد. تنهایی هایش قوت می دهد برای بقیه ی وقتهایش که با دیگران است. یا نیست. به هر حال تنهایی چیز لازم و مقدسی است. مثل مرگ می ماند. همانطور که لازم است پیش از مردن مرد، پیش از تنها شدن باید تنهایی چشید. اما در تنهایی هایم چیزهایی از دیگران سنگینی می کنند. حقوق ادا نشده. اینها را می شود حل کرد. اما چیزهای تلخ دیگری هم هست که مرا در خود می کشد. تردیدهای مردابی...
این مدل نوشتن دقیقا مدل غوطه خوردن هایم است. که به نظر می رسد باید عوض شود. چه وقتی می نویسم چه وقتی می اندیشم.
حالا هرچی، مهم تر از همه این است که وقتی آدم می نویسد باید جزمیت داشته باشد. نباید هر چرندی را نوشت!! حالا باید بروم متنهای ناتمامم را تمام کنم...
+and you can try to stick to what you know, even a smallest bit
+I am close, to the moment that I can tell you, hoping you are not far
شوقی که بند بند وجودم برای مداد دست گرفتن و کشیدن، یا ساختن دارد، یا برای فکر کردن به همسانی رویه ها و رویدادها، و تفلسف...
یک قسمت فراموش شده از ماه رمضان این است که این ماه ماه خلوت است بین رب و مربوب، عبد و معبود، بین من و خدایم.
دارم فکر میکنم که فقه چه دایره ی کوچکی از دینداری است. و من را نباید فقه معنی بکند