آقای مهربانی ها
سلام
قربان شمیم خوش بهشت شما که همه در آنجا از رنگ تعلق آزادند...
این هفته کابوس بود... میان تلخی ها و تاریکی ها غوطه ور بودم، مدام احساس بعید بودن و سردرگمی می کردم، دل گرفتگی و دوری... و مدام این سوال که چی شد که اینجوری شد، و به این نقطه رسیدم؟ نقطه ای که حتی نمی توان دقیق شرحش داد، و همین باعث می شود که وجود این وضعیت را خودم و دیگران زیر سوال ببرم، و کجاست صاحب نفسی که از حال و نگاه آدم بخواند روزگارش را...
چی شد که بی صاحب نفس شدم؟ این هم خودش یک مرحله ایست، که آدم بتواند آنقدر خراب کند که خدا صاحب نفسها را از زندگی اش بگیرد، آنقدر خودش را گم بکند و به لهو و لعب بکشاند که ... چی شد که اینقدر گم شدم؟ ...
گویی روزگاری نوری بود به هدایت و این روزها تاریکی است و ظلمت
...
الغرض، دریاب که وقت دستگیری است دریاب کنون که می توانی، فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی، بجز ولای تو ام هیچ نیست دستاویز، یا باب نجاة الامّة
قربان صحن و سرای شما، که همه آنجا دربند شما آزادند
سلام